شاهنامه فردوسی

بهترین مکان برای نمایش تبلیغات متنی شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما

تبلیغات

محل تبلیغات شما

نویسندگان

صفحات جانبی

آخرین نطرات کاربران

امکانات جانبی


Alternative content


EveryWhereChat Free Flash Chatrooms

از تولد پدر تا تولد پسر(زال و رستم)

بازدید: 14057

داستان به دنیا آمدن زال

سام نریمان،امیر زابل و سرآمد پهلوانان ایران، فرزندی نداشت  از این رو خاطرش اندوهگین بود .سرانجام زن زیبارویی از او باردار شد و کودکی نیک چهره به دنیا آورد. اما کودک هر چند سرخ روی بود و سیاه چشم و خوش سیما ولی موی سر و رویش همه چون برف سفید بود. مادرش اندوهناک شد . کسی از اطرافیان سام جرات نداشتند تا این خبر را به او  بدهند و بگوید که تو را پسری آماده است که موی سرش چون پیران سپید است. دایه کودک که زنی دلیر بود سرانجام بیم را به یک سو گذاشت و نزد سام آمد و گفت:" ای خداوند مژده با که تو را فرزندی آمده نیک چهره و تندرست که چون آفتاب می درخشد . تنها موی سر و رویش سفید است.(بیماری آلبینیسم ، بیماری ارثی که علت آن فقداان رنگدانه های ملانین می باشد) نصیب تو از این جهان چنین بود.شادی باید کرد و غم نباید خورد " سام چون سخن دایه را شنید از تخت به زیر آمد و به سراپرده کودک رفت . کودکی دید سرخ روی و تابان که موی پیران داشت. آزرده شد و روی به آسمان کرد و گفت " ای دادار پاک ، چه گناه کردم که مرا فرزند سفید موی دادی ؟اکنون اگر بزرگان بپرسند این کودک با چشمان سیاه و موهای سفید چیست ؟ من چه بگویم ؟ و از شرم چگونه سر برآورم؟"سام اندکی بعد فرمان داد تا کودک را از مادر بگریند و او را به پای کوه البرز ببرند.

سیمرغ که در بالای کوه لانه داشت هنگام جستجوی غذا برای جوجه هایش زال را دید که گریه می کند .نزد زال رفت و مهر او در دل سیمرغ نشست. زال را نزد جوجه هایش برد تا آن را بزرگ کند.آن کودک رشد کرد و مردی قوی هیکل و رشید شد و کاروانها که از آن کوه گذر می کردند آن جوان برومند را می دیدند و آواز او به سام رسید.

 

خواب دیدن سام نریمان ،زال را

 شبی سام خواب دید که کسی به نزد او می آید  می گوید فرزندش زنده است سام از خواب بیدار می شود و موبدان را صدا می زند و خواب خود را برای آنها شرح می دهد و تعیبر آن را از موبدان می خواهد. موبدان او را سرزنش می کنند و می گویند همه بچه های خود را بزرگ می کنند ولی تو ناسپاسی کردی و او را رها کردی . از خدا بخشش بطلب تا شاید خدا از این کار تو درگذرد. سام غمگین میشود و دوباره خواب را می بیند که او را سرزنش می کنند .

سام به کوه البرز می رود سیمرغ خبر دار می شود و نزد زال می رود و می گوید که پدرت برای بردن تو آمده است حق است که من تو را بردارم و آهسته در زمین نزد او بگذارم . زال ناراحت شد و گفت من از پیش تو نمی روم ،تو مرا بزرگ کردی ، مانند پدر و مادر با من مهربان بودی  . وقتی سیمرغ حرف زال را شنید ناراحت شد ، با خرمندی به او پاسخ داد . من سه پر خود را به تو می دهم هر موقع به من احتیاج داشتی آنها را بسوزان سریع خود را خواهم رساند . دوری تو برای من هم سخت است ولی تو انسانی و باید با انسانها زندگی کنی و پرواز کرد و زال را نزد پدر برد.

 

آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زر

منوچهر از کار سام و زال آگاه شد .

 وقتی زال را دید منجمان را صدا زد و طالع او را پرسید . منجمان پاسخ دادند: که طالع او بسیار درخشان است و گفتند از او همیشه به مملکت خوبی خواهد رسید و پناه کشور و شاه خواهند بود.

 

پادشاهی دادن سام زال را

وقتی سام از نزد منوچهر بطرف زابل آمد و به بزرگان گفت :که زال پسر من است وجانشین من. از بی خردی او را از خودم دور کردم و اکنون به کمک خداوند دوباره او را به دست آوردم پس به فرمان شاه می خواهم به گرگساران و مازندران بروم این پسر را به شما می سپارم که او را خوب تربیت کنید و همه فنون را به او بیاموزید .

به زال رو کرد و گفت :تو سخت بزرگ شده ای لازم است که بسیار استراحت کنی و هرطور که دلت می خواهد زندگی کنی با دوستان خودت راحت باش و تمام گنجهای من از آن توست . باید از هر فنون چیزی بیاموزی ،زال نگران شد گفت : من نمی توانم بدون تو زندگی کنم و تنهایی برای من سخت است .

سام او رابوسید و گفتک سخن برای تو دیگر بس است تو راحت باش و خودش برای ماموریت به راه افتاد . زال تا چند منزل پدر را بدرقه کرد و سام او را بوسید و روانه خانه کرد. زال همه موبدان را جمع کرد و مرتب نزد آنان ستاره شناسی و دیگر فنون را یاد می گرفت و آنقدر با نبرد آزموده شد که مرد و زن به او آفرین گفتند . بعد به ورزش ،شکار و گردش پرداخت و به هندوستان و چین رفت و به کابل رسید.

 

 

آمدن زال نزد مهراب کابلی

 روزی زال در یک مرغزار چادر زد که برحسب تصادف مهراب که خود دلاور بود به نزدیک چادر زال خیمه داشت و بنزد زال رفت و با هم به معاشرت پرداختند زال از معاشرت با مهراب او راپسندید .مهراب او را به خانه اش دعوت کرد ولی زال نپذیرفت. بزرگان وقتی که مهراب و زال را در گفتگو دیدند از زندگی مهراب و دختر زیبا او برای زال تعریف کردند . زال دختر را ندیده عاشق شد .

 

 

عاشق شدن زال بر رودابه

مهراب بعد از چند روز گردش زمانیکه به خانه برگشت ماجرا زال را برای همسرش تعریف کرد . رودابه زمانیکه تعریف پدرش از زال را شنید عاشق زال شد و مایل بود تا او را ببیند .

 

 

رفتن کنیزان رودابه به نزدیک زال

 بایکی از ندیمان که مورد اطمینانش بود رازش را گفت . کنیزان رودابه لباسهای شکار پوشیدند و نزدیک رودخانه رفتند و شروع به تفریح و خنده کردند انواع گلها را می چیدند . زال از دیدن آنها تعجب کرد و پرسید اینها چه کسانی هستند نزدیک ما آمده و این طور بی پروا گل می چینند و به هر طرف می روند . همراهان گفتند که این زنان ندیمه های رودابه هستند .زال خوشحال شد و یک مرغ را در هوا با تیر زد و به یکی گفت که برو آن مرغ را بیاور و به آن ندیمه بده و از رودابه پرس و جو کن و ندیمه های رودابه را پیش زال آوردند و بعد هرچه از رودابه می دانستند برای زال شرح دادند . زال از تعارف آنها گفت فکر نمی کنم دختری مثل رودابه وجود داشته باشد چطور می توانم پیش رودابه بروم که میل دارم او همسر من باشد.ندیمه ها گفتند هر نوع چاره باشد ما به جا می آوریم ، تو نزدیک برج بیا و او تورا با طناب و حلقه به بالا بکشد و سپس روی ماه او را خواهی دید . این گونه زال را وسوسه کردند.

 

بازگشتن کنیزان نزد رودابه

 ندیمان نزد رودابه برگشتند و آنچه از زال دیده بودند برای او شرح دادن ،از دلاوری و زیایی و فرهنگ او را بسیار گفتند رودابه خیلی خوشحال شد و به زال پیغام داد که به بارگاه بیاید وندیمه ها پیغام را بردند و زال آماده دیدار رودابه شد.

 

 

رفتن زال به نزد رودابه

 وقتی که شب شد و همه جا ساکت  زال سوار اسب به طرف کاخ رودابه به راه افتاد .زال و رودابه همدیگر را پسندیدند. زال رودابه را دید و گفت گرچه ازدواج من و تو مشکل است و سام مخالفت خواهد کرد ولی من جز تو با کسی پیوند زناشویی نخواهم بست.

رال زدن زال با موبدان در کار رودابه

صبح بزرگان  و دلیران به به دیدار زال رفتند .زال عشق خود را به رودابه را برای آنها شرح داد و دراین باره با آنها مشورت کرد چاره کارا پرسید؟آنها گفتند که اظهار نظر بسیار مشکل است این نه میل سام است و نه خواست منوچهر. مهراب نوه ضحاک است و از نژاد دیو است این شدنی نیست مگر اینکه به سام نامه بنویسی و از او پرسش کنی.

 

نامه فرستادن زال سوی سام و احوال نمودن

زال نامه نویسی را صدا کرد و یک نامه به سام نوشت.

سام وقتی نامه را خواند به فکر فرو رفت که این کار شدنی نیست ،هرچه بیشتر فکر کرد نتوانست تصمیم بگیرد ،پس از خدا کمک خواست تا او را راهنما باشد.

 

رای زدن سام با موبدان در کار زال

سام ستاره شناسان را پیش خود خواند و از آنها خواست طالع زال را چه می بینند . انها به سام مژده دادند که طالع او بسیار نوید است و از او پسری به دنیا می آید که همه دیوها را دربند می کشد و باعث سربلندی ایران زمین می شود و جنگ را با دشمنان ایران پیشه می کند. همیشه در خدمت سربلندی ایران در خدمت شایان خواهد بود.

 وقتی سام نظر ستاره شناسان را شنید نامه ای به زال نوشت و گفت اسوده خاطر باش . قولی که به تو دادم را عملی خواهم کرد ولی از تو می خواهم در مورد این موضوع با کسی صحبت نکنی تا من به نزد تو بیایم . سام همه دیوان را با زنجیر بسته با غنائم بسیاربه دربار منوچهر فرستاد.

آگاه شدن سمیندخت از شیفتگی رودابه و زال

زال پس از دریافت نامه سام ،نامه ای با رودابه نوشت که پدرش راضی است و همراه با هدایای بساری نزد رودابه فرستاد. فرستاده زال تمام آنها را نزد رودابه برد هنگامیکه خروج از قصر سیندخت او را دید و پرید تو کیستی اینجا چه می کنی ؟ زن گفت من پارچه فروش هستم و برای رودابه پارچه آورده ام سیندخت باور نکرد و را را بسیار کتک زد و نزد رودابه برد. و از رودابه پرسید این زن کیست.رودابه تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد اول ناراحت شسد و سپس از تعریف هایی که از زال شنیده بود به این پیوند خوشحال شد.به رودابه سفارش کرد که در این مورد به کسی چیزی نگوید تا خود به فکر چاره ای بیافتد.

آگاه شدن مهراب از کار دخترش

یک روز که مهراب از کار بیرون برگشته بود سیندخت را آشفته دید و علت ان را جویا شد سیندخت گفت زال فرزند سام عاشق رودابه شده است و از عاقبت این عشق می ترسد . مهراب با شنیدن این حرف شمشیر خود را برداشت تا رودابه را بکشد .اما سیندخت او را آرام کرد و گفت که سام از این حرف خبر دارد و راضی است.

آگاه شدن منوچهر از کار زال و رودابه و آزمودن زال

وقتی نامه به منوچهر رسید با دانایان و ستاره شناسان دستور داد تا سرانجام زال و رودابه وی را آگاه کنند . سه روز گذشت  و سرانجام خرم و شادمان باز آمدند که از ستاره ها پیداست که سرانجام این پیوند خشنودی شهریار است ازاین دو ، فرزندی خواهد آمد که دل شیر . نیروی پیل خواهد داشت و پی دشمنان ایران را از بخ خواهد کند.منوچهر از شادی شکفته شد و از موبدان و خردمندان خواست تا زال را بیازمیاند. پس از امتحان زال او را آفرین خواندند و دل شهریار به گفتار آنها شاد شد.

پاسخ نامه سام از منوچهر

نامه ای به سام فرستاد. وقتی که سام نامه شاه را خواند خوشحال شد و به مهراب نامه نوشت و گفت که زال به دیدن شاه رفته بود و جواب شاه مثبت است. مهراب از پیام سام خوشخال و منتظر زال و سام همه جاشادی و یرور برپا بود.

رسیدن سام به نزد زال

زال و دوستانش که به سوی سام می رفتند . سام در بین را به پیشواز آنها رفت و زال را بوسید و از حال او پرسید و زال انچه در نزد منوچهر براو گذشته بود شرح داد.زال گفت ای پهلوان که جهان هیچ وقت از  تو خالی نباشد اکنون حاضرم که هرکاری تو بگوئی انجام دهم و گوش به فرمان تو هستم سام فهمید که منظور رفتن به نزد رودابه است،پس فورا به طرف خانه حرکت کردند و غنائم بسیار از هر نوع متاع تهیه کرده و براسب و به فیل و شتر بار کردند. نزدیک مهراب به کابلستان فرستادند که سراسر زابل و کابل در جشن بود . و به آئین ایرانیان زال و رودابه باهم پیمان زناشوئی بستند.

وقتی سام به دیدن رودابه رفت از آن همه زیبایی متعجب شد و به دستور مهراب در یک تخت زرین زال و رودابه را نشاندند و سه هفته تمام جشن بود. سپس سام به  طرف زابل برگشت و یک هفته زال بیشتر نزد مهراب و سیندخت ماند سپس زال به همراه آنها به زابل آمدند و یک هفته هم در زابل جشن و سرور برپا بود پس از آن سام به طرف گرگساران رهسپار شد و شاهی زابل را به زال سپرد.

سام ، زال و رودابه را تاج بر سر نهاد و سپس رهسپار مازنداران شد.

گفتار اندر زادن رستم

چندی از پیوند زال و رودابه نگذشته بود که رودابه بارور گردید .هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر می شد ،تا آنکه زمان زادن فرارسید . از درد به خود می پیچید. گویی آهن در درون داشت و یا به سنگ آگنده بود. (رستم ماکروزم بوده است)کوشش پزشکان سود نکرد و سرانجام یک روز رودابه از درد بی خود شد و از هوش رفت . همه پریشان شدند و خبر به زال بردند زال با دیده پر اشک به بالین رودابه آمد و همه را نالان و گریان دید . ناگهان پرسیمرغ را به یاد آورد و شادشد  و به سیندخت مادر رودابه مژده چاره داد . گفت تا آتش افروختند و اندکی از پر سیمرغ را برآتش گذاشت. در همان آن هوا تیره شد و سیمرغ از آسمان فرود آمد.زال غم خود را با وی در میان گذاشت. سیمرغ گفت:" چه غم و اندوه است و چرا شیرمردی چون تو باید اشک در چشمانش جاری باشد ؟باید شادمان باشی ،چه تو را فرزندی شیردل و نامجو خواهد آمد .اما برای آنکه فرزند بروند زاده شود باید ختجری آبگون آماده کنی (ضدعفونی کردن قبل از استفاده ) و پزشکی بینا دل و چیره دست را بخوانی. (تابيدن سر بچه مانور «ورسيون = version» ناميده مي‌شود انجام دهد)

آنگاه بگوئی رودابه را بباده مست کنند تا بیم و اندیشه از او دور شود و درد را نداند.(بی هوشی عمومی در عمل سزارین) سپس پزشک تهگاه مادر را بشکافت(برش عرضی در سزارین)و شیر بچه را از آن بیرون کشید. آنگاه تهیگاه را از نو بدوزد . تو گیاهی را که می گویم با مشک و شیر بکوب و در سایه خشک کن وبسای بر جای زخم بگذار و پر مرا نیز بر آن بکش .( گیاهان دارویی که امروزه نیز مصرف زیادی در جامعه در اکثربیماری هادارد. نكته‌ي ظريف اين دستور، توصيه به خشك كردن مرهم در سايه است تا خواص آن در اثر نور آفتاب و گرما از بين نرود،توصيه‌اي كه امروز هم در نگهداري داروها به قوت خود باقي‌ست،) آن دارو شفابخش است و پر من خجسته . رودابه به زودی از رنج خواهد رست . تو شاد باش و ترس و اندوه را از دل دور کن . "سیمرغ پری را از بال خود کند و به زال سپرد و به پرواز درآمد.زال سخنان سیمرغ همه را بکار برد و پزشک چیره دست هم آنگاه که سیندخت خون از دیده می ریخت کودکی تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پعلوی رودابه بیرون کشیدو پس ازچند روزی که رودابه به هوش آمد از دیدن پسر بسیار شاد شد و فریاد زد برستم و نام او را رستم نهادند و در سراسر زابلستان و کابلستان به شادی زادن وی جشن آراستند و زر و گوهر ریختند و داد و دهش کردند. هنگامی که خبر به سام نریمان رسید نیای رستم از شادی پیام آور را غرق درم کرد.

 
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:9 منتشر شده است
نظرات()

رفتن زال به کابل

بازدید: 1266

رفتن زال به کابل

دیوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ایران شوریدند. سام نریمان فرمانداری زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود برای پیکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ایران گذاشت.
روزی زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تنی چند از دلیران و گروهی از سپاهیان روی به دشت و هامون گذاشت.

هر زمان در کنار چشمه­ای و دامن کوهساری درنگ می­کرد و خواننده و نوازنده می­خواست و بزم می­آراست و با یاران باده می­نوشید، تا آن­که به سرزمین کابل رسید.
امیر کابل مردی دلیر و خردمند بنام «مهراب» بود که باج­گزار سام نریمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحاک تازی می­رسد که چندی بر ایرانیان چیره شد و بیداد بسیار کرد و سرانجام به دست فریدون برافتاد. مهراب چون شنید که فرزند سام نریمان به سرزمین کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هدیه­های گرانبها نزد زال آمد. زال او را گرم پذیرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب به شادی بر خوان نشست.


مهراب بر زال نظر کرد. جوانی بلند بالا و برومند و دلاور دید سرخ روی و سیاه چشم و سپید موی که هیبت پیل و زهره شیر داشت. در او خیره ماند و بر او آفرین خواند و با خود گفت آن­کس که چنین فرزندی دارد گویی همه­ی جهان از آن اوست.
چون مهراب از خوان برخاست ، زال بر او یال و قامت و بالایی چون شیر نر دید. به یاران گفت :« گمان ندارم که در همه­ی کشور زیبنده­تر و خوب چهره­تر و برومند­تر از مهراب مردی باشد.»
هنگام بزم یکی از دلیران از دختر مهراب یاد کرد و گفت :

پس پرده او یکی دختر است         که رویش ز خورشید روشن­تر است

دوچشمش بسان دو نرگس به­باغ          مــژه  تـیـرگـی  برده  از  پــّر  زاغ

اگر ماه جویی همه روی اوست         وگرنه مشک بوئی همه موی اوست

بهشتی است سر تا سر آراسته          پر  آرایش  رامش  و  خواسته

چون زال وصف دختر مهراب شنید مهر او در دلش رخنه کرد و آرام وقرار از او باز گرفت. همه شب در اندیشه­ی او بود و خواب بر دیدگانش گذر نکرد.
یک روز چون مهراب به خیمه­ی زال آمد و او را گرم پذیرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشی در دل داری از من به خواه. مهراب گفت: « ای نامدار!، مرا تنها یک آرزوست و آن این­که بزرگی و بنده نوازی کنی و به خانه­ی ما قدم گذاری و روزی مهمان ما باشی و ما را سر بلند سازی.»
زال با آن­که دلش در گرو دختر مهراب بود اندیشه­ای کرد و گفت : « ای دلیر !، جز این هر چه می­خواستی دریغ نبود. اما پدرو سام نریمان و منوچهر شاهنشاه ایران همدستان نخواهند بود که من در سرای کسی از نژاد ضحاک مهمان شوم و بر آن بنشینم.»
مهراب غمگین شد و زال را ستایش گفت و راه خویش گرفت. اما زال را خیال دختر مهراب از سر به در نمی­رفت.

سیندخت و رودابه

پس از آن­که مهراب از خیمه­گاه زال باز گشت نزد همسرش «سیندخت» و دخترش «رودابه» رفت و به دیدار آنان شاد شد. سیندخت در میان گفتار از فرزند سام جویا شد که: « او را چگونه دیدی و با او چگونه بخوان نشستی ؟ در خور تخت شاهی هست و با آمیان خو گرفته و آیین دلیران می­داند یا هنوز چنان است که سیمرغ پرورده بود ؟»
مهراب به ستایش زال زبان گشود که: « دلیری خردمند و بخنده است و در جنگ آری و رزمجویی او را همتا نیست :

رخش سرخ ماننده ارغوان    جوانسال وبیدارو بختش جوان

بکین اندرون چون نهنگ بلاست    بزین اندرون تیر چنگ اژدهاست

دل شیر نر دارد و زور پیل        دودستش به کردار دریا ی نیل

چو بر گاه باشد زر افشان بود      چو در چنگ باشد زر افشان بود

تنها موی سرو رویش سپید است. اما این سپیدی نیز برازنده­ی اوست و او را چهره­ای مهرانگیز می­بخشد.»
رودابه دختر مهراب چون این سخنان را شنید رخسارش برافروخته گردید و دیدار زال را آرزومند شد.

راز گفتن رودابه با ندیمان

رودابه پنج ندیم همراز و همدل داشت. راز خود را با آنان در میان گذاشت که: « من شب و روز در اندیشه­ی زال و به دیدار او تشنه­ام و از دوری او خواب و آرام ندارم. باید چاره­ای کنید و مرا به دیدار زال شادمان سازید.»
ندیمان نکوهش کردند که در هفت کشور به خوبروییت کسی نیست و جهانی فریفته­ی تو اند؛ چگونه است که تو فریفته­ی مردی سپید موی شده­ای و بزرگان و نامورانی را که خواستار تو اند فرو گذاشته­ای ؟
رودابه بر ایشان بانگ زد که سخن بیهوده می­گویید و اندیشه خطا دارید. من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا به چه کار می­آید ؟ من فریفته­ی هنرمندی و دلاوری زال شده­ام و مرا با روی و موی او کاری نیست. با مهر او قیصر روم و خاقان چین نزد من بهایی ندارند.

جز او هرگز اندر دل من مباد       جز از وی بر من میارید باد

بر او مهربانم نه بر روی و موی    بسوی هنر گشتمش مهر جوی

ندیمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار دیدند یک آواز گفتند: « ای ماهرو !، ما همه در فرمان توایم. صد هزار چون ما فدای یک موی تو باد. بگو تا چه باید کرد ؟ اگر باید جادوگری بیاموزیم و زال را نزد تو آریم چنین خواهیم کرد و اگر باید جان در این راه بگذاریم از چون تو خداوندگاری دریغ نیست.»

چاره ساختن ندیمان

آن­گاه ندیمان تدبیری اندیشیدند و هر پنج تن جامه­ی دلربا به تن کردند و به جانب لشگرگاه زال روان شدند. ماه فروردین بود و دشت به سبزه و گل آراسته. ندیمان به کنار رودی رسیدند که زال بر طرف دیگر آن خیمه داشت. خرامان گل چیدن آغاز کردند. چون برابر خرگاه زال رسیدند دیده پهلوان بر آن­ها افتاد. پرسید: « این گل پرستان کیستند ؟ » گفتند: « اینان ندیمان دختر مهراب­اند که هر روز برای گل چیدن به کنار رود می­آیند.»
زال را شوری در سر پدید آمد و قرار از کفش بیرون رفت. تیرو کمان طلبید و خادمی همراه خود کرد و پیاده به کنار رود خرامید. ندیمان رودابه آن سوی رود بودند. زال در پی بهانه می­گشت تا با آنان سخن بگوید و از حال رودابه آگاه شود.
در این هنگام مرغی بر آب نشست. زال تیر در کمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد . مرغ از آب برخاست و به طرف ندیمان رفت. زال تیر بر او زد و مرغ بی­جان نزدیک ندیمان بر زمین افتاد. زال خادم را گفت تا بسوی دیگر برود و مرغ را بیاورد. ندیمان چون بنده­ی زال به ایشان رسید پرسش گرفتند که: « این تیر افگن کیست که ما به برز و بالای او هرگز کسی ندیده­ایم ؟» جوان گفت: « آرام، که این نامدار زال زر فرزند سام دلاور است. در جهان کسی به نیرو و شکوه او نیست و کسی از او خوبروی تر ندیده است.»
بزرگ ندیمان خنده زد که: « چنین نیست. مهراب دختری دارد که در خوب رویی از ماه و خورشید برتر است.» آن­گاه آرام به جوان گفت: « از این بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشید هم پیمان شوند ؟» مرغ را برداشت و نزد زال برآمد و آن­چه از ندیمان شنیده بود با وی باز گفت.
زال خرم شد و فرمان داد تا ندیمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. ندیمان گفتند اگر سخنی هست پهلوان باید با ما بگوید. زال نزد ایشان خرامید و از رودابه جویا شد و از چهره و قامت و خوی خرد او پرسش کرد. از وصف ایشان مهر رو دابه در دل زال استوارتر شد. ندیمان چون پهلوان را چنان خواستار یافتند گفتند: « ما با بانوی خویش سخن خواهیم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهیم کرد. پهلوان باید شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و دیده به دیدار ماهرو روشن کند.»

رفتن زال نزد رودابه

ندیمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسید رودابه نهانی به کاخی آراسته درآمد و خادمی نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم به راه پهلوان دوخت.
چون زال دلاور از دور پدیدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستایش کرد. زال خورشیدی تابان بر بام دید و دلش از شادی تپید. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد.
رودابه گیسوان را فرو ریخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگیرد و به بام بر آید. زال بر گیسوان رودابه بوسه داد وگفت: « مباد که من زلف مشک بوی ترا کمند کنم.» آن­گاه کمندی از خادم خود گرفت و بر گنگره­ی ایوان انداخت و چابک به بام بر آمد و رودابه را در بر گرفت و نوازش کرد و گفت: « من دوستدار توام و جز تو کسی را به همسری نمی­خواهم، اما چه کنم که پدرم سام نریمان و شاهنشاه ایران منوچهر رضا نخواهد داد که من از نژاد ضحاک کسی را به همسری بخواهم.»
رودابه غمگین شد و آب از دیده به رخسار آورد که : « اگر ضحاک بیداد کرد ما را چه گناه ؟ من چون داستان دلاوری و بزرگی و بزم و رزم ترا شنیدم دل به مهر تو دادم و بسیار نامداران و گردنکشان خواستارمنند. اما من خاطر به مهر تو سپرده­ام و جز تو شویی نمی­خواهم »
زال دیده­ی مهر پرور بر رودابه دوخت و در اندیشه رفت. سر انجام گفت : « ای دلارام ! تو غم مدار که من پیش یزدان نیایش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کین بشوید و بر تو مهربان کند. شهریار ایران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.»
رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسری جز زال نپذیرد و دل به مهر کسی جز او نسپارد. دو آزاده هم پیمان شدند و سوگند مهر و پیوند استوار کردند و یکدیگر را بدرود گفتند و زال به لشگرگاه خود باز رفت.

رای زدن زال با موبدان

زال همواره در اندیشه­ی رودابه بود و آنی از خیال او غافل نمی­شد. می­دانست که پدرش سام و شاهنشاه ایران منوچهر با همسری او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد.
چون روز دیگر شد در اندیشه­ی چاره­ای کس فرستاد و موبدان و دانایان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل را با آنان در میان گذاشت و گفت : « دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آیین آدمیان کرد تا از آنان فرزندان پدید آیند و جهان آباد و بر قرار بماند. دریغ است که نژاد سام و نریمان و زال زر را فرزندی نباشد و شیوه­ی پهلوانی و دلاوری پایدار نماند. اکنون رای من اینست که رودابه دختر مهراب را به زنی بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروتر و آزاده­تر نمی­شناسم. شما در این باره چه می­گویید ؟»
موبدان خاموش ماندند و سر به زیر افکندند. چه می­دانستند مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر بر این همسری همداستان نخواهند شد.
زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت : « می­دانم که مرا در خاطر به این اندیشه نکوهش می­کنید، اما من رودابه را چنان نکو یافته­ام که از او جدا نمی­توانم زیست و بی او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست. باید راهی بجویید و مرا در این مقصود یاری کنید. اگر چنین کردید به شما چندان نیکی خواهم کرد که هیچ مهتری با کهتران خود نکرده باشد.»
موبدان و دانایان که زال را در مهر رودابه چنان استوار دیدند گفتند : « ای نامدار ! ما همه در فرمان توایم و جز کام و آرام تو نمی­خواهیم. از همسر خواستن ننگ نیست و مهراب هرچند در بزرگی با تو همپایه نیست اما نامدار و دلیر است و شکوه شاهان دارد و ضحاک گرچه بی­دادگر بود و بر ایرانیان ستم بسیار روا داشت اما شاهی توانا و پر دستگاه بود. چاره آنست که نامه­ای به سام نریمان بنویسی و آن­چه در دل داری با وی بگویی و او را با اندیشه­ی خود همرا ه کنی. اگر سام همداستان باشد منوچهر از رای او سرباز نخواهد زد.»

نامه­ی زال به سام

زال به سام نامه نوشت که : « ای نامور ! آفرین خدای بر تو باد. آن­چه بر من گذشته است می­دانی و از ستم­هایی که کشیده­ام آگاهی. وقتی از مادرزادم بی­کس و بی­یار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم­زاد و توشه شدم. رنج باد و خاک و آفتاب دیدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم. آن­گاه که تو در خز و پرنیان آسایش داشتی من در کوه کمر و در پی روزی بودم. باری فرمان یزدان بود و از آن چاره نبود.
سرانجام به من باز آمدی و مرا در دامن مهر خود گرفتی، اکنون مرا آرزویی پیش آمده که چاره­ی آن به دست توست. من مهر رودابه، دختر مهراب را به دل دارم و شب و روز از اندیشه او آرام ندارم. دختری آزاده و نکومنش و خوب چهره است. حور بدین زیبایی و دل آرایی نیست. می­خواهم او را چنان که کیش و آیین ماست به همسری برگزینم. رای پدر نامدار چیست ؟ به یاد داری که وقتی مرا از کوه باز آوردی در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پیمان کردی که هیچ آرزویی را از من دریغ نداری ؟ اکنون آرزوی من این­ است و نیک می­دانی که پیمان شکستن، آیین مردان نیست.»

پاسخ سام

سام چون نامه­ی زال را دید و آرزوی فرزند را دانست سرد شد و خیره ماند. چگونه می­توان بر پیوندی میان خاندان خود که از فریدون نژاد داشت با خاندان ضحاک همداستان شود ؟ دلش از آرزوی زال پر اندیشه شد و با خود گفت : « سرانجام زال گوهر خود را پدید آورد. کسی را که مرغ در کوهسار پرورده باشد کام جستنش چنین است.»
غمگین از شکارگاه به خانه باز آمد و خاطرش پر اندیشه بود که : « اگر فرزند را باز دارم پیمان شکسته­ام و اگر همداستان باشم زهر و نوش را چگونه می­توان در هم آمیخت ؟ از این مرغ پرورده و آن دیو زاده چگونه فرزندی پدید خواهد آمد و شاهی زابلستان به دست که خواهد افتاد ؟»
آزرده و اندوهناک به بستر رفت. چون روز برآمد موبدان و دانایان و اختر شناسان را پیش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در میان گذاشت و گفت : « چگونه می­توان دو گوهر جدا چون آب و آتش را فراهم آورد و میان خاندان فریدون و ضحاک پیوند انداخت ؟ در ستارگان بنگرید و طالع فرزندم زال را باز نمایید و ببینید دست تقدیر بر خاندان ما چه نوشته است ؟»
اختر شناسان روزی دراز در این کار به سر بردند. سرانجام شادان و خندان پیش آمدند و مژده آوردند که پیوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از این دو تن فرزندی دلاور زاده خواهد شد که جهانی را فرمانبردار و نگاهبان خواهد بود؛ پی بدانیشان را از خاک ایران خواهد برید و سر تورانیان را ببند خواهد آورد. دشمنان ایرانشهر را کیفر خواهد داد و نام پهلوانان در جهان به او بلند آوازه خواهد شد :

بدو  باشد  ایرانیان  ر ا امید            از  او  پهلوان  را  خرام  و  نوید

خنک  پادشاهی  که هنگام  او            زمانه  به شاهی  برد  نام  اوی

چه روم و چه هند و چه ایران زمین         نویسند  همه  نام  او  بر  نگین

سام از گفتار اخترشناسان شاد شد و آنان را درهم و دینار داد و فرستاده­ی زال را پیش خواند و گفت : « به فرزند شیرافکنم بگو که هرچند چنین آرزویی از تو چشم نداشتم، لیک چون با تو پیمان کرده­ام که هیچ خواهشی را از تو دریغ نگویم به خشنودی تو خشنودم. اما باید از شهریار فرمان برسد. من هم امشب از کارزار به درگاه شهریار خواهم شتافت و تا رای او را باز جویم.»

آگاه شدن سیندخت از کار رو دابه

میان زال و رودابه زنی زیرک و سخنگوی واسطه بود که پیام آن دو را به یکدیگر می­رساند. وقتی فرستاده­ از نزد سام باز آمد، زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده­ی رضای پدر را به او برساند. رودابه شادمان شد و به این مژده، زن چاره­گر را گرامی داشت و گوهر و جامه­ی گرانبها نیز به وی داد تا با پیام و درود به زال برساند.
زن چاره­گر وقتی از ایوان رودابه بیرون می­رفت چشم سیندخت مادر رودابه بر او افتاد. بدگمان شد و پرسش گرفت که کیستی و این­جا چه می­کنی ؟
زن بیمناک شد و گفت : « من زنی بی­آزارم. جامه و گوهر به خانه­ی مهتران برای فروش می­برم. دختر شاه کابل پیرایه­ای گرانبها خواسته بود. نزد وی بردم و اکنون باز می­گردم.»
سیندخت گفت : « بها را فردا خواهد داد.» سیندخت بدگمانیش نیرو گرفت و زن را بازجست و جامه و انگشتر را که رودابه به او داده بود بدید و بشناخت و برآشفت و زن را برو درافکند و سخت بکوفت و خشمگین نزد رودابه رفت و گفت : « ای فرزند ! این چه شیوه­ایست که پیش گرفتی ؟ همه عمر بر تو مهر ورزیده­ام و هر آرزو که داشتی برآوردم و تو راز از من نهان می­کنی ؟ این زن کیست ؟ به چه مقصود نزد تو می­آید ؟ انگشتر برای کدام مرد فرستاده­ای؟ تو از نژاد شاهانی و از تو زیباتر و خوبروتر نیست، چرا در اندیشه­ی نام خود نیستی و مادر را چنین به غم می­نشانی ؟»
رودابه سر به زیر افگند و اشک از دیده بر رخسار ریخت و گفت : « ای گرانمایه مادر ! پایبند مهر زال زرم. آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فریفته­ی دلیری و بزرگی او شدم و بی او آرام ندارم. با یکدیگر نشستیم و پیمان بستیم اما سخن جز به داد و آیین نگفتیم. زال مرا به همسری خواست و فرستاده­ای نزد سام گسیل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام به کام فرزند رضا داد. این زن مژده­ی شادمانی را آورده بود و انگشتر را به شکرانه­ی این مژده برای زال می­فرستادم.»
سیندخت چون راز دختر را شنید خیره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت : « فرزند ! این کار کاری خردمندانه نیست. زال دلیری نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ایران است و از خاندان نریمان دلاور است. بزرگ و بخشنده و خردمند است. اگر به وی دلداده­ای بر تو گناهی نیست. اما شاه ایران اگر این راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک یکسان خواهد کرد، چه میان خاندان فریدون و ضحاک کینه­ی دیرین است. بهتر است از این اندیشه درگذری و بر آن­چه شدنی نیست دل خوش نکنی.»
آن­گاه سیندخت، زن چاره­گر را نوازش کرد و روانه ساخت و از او خواست تا این راز را پوشیده بدارد و خود پس از تیمار رودابه، آزرده و گریان به بستر رفت.

خشم گرفتن مهراب

شب که مهراب به کاخ خویش آمد، سیندخت را غمناک و آشفته دید. گفت : « چه روی داده که ترا چنین آشفته می­بینم ؟»
سیندخت گفت : « دلم از اندیشه­ی روزگار پر خون است. از این کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان یکدل و شادی و رامش ما چه خواهد ماند ؟ نهالی به شوق کاشتیم و به مهر پروردیم و به پای آن رنج فراوان بردیم تا ببار آمد و سایه گستر شد. هنوز دمی در سایه­اش نیارمیده­ایم که خاک می­آید و در دست ما از آن­ همه رنج و آرزو و امید چیزی نمی­ماند. از این اندیشه، خاطرم پر اندوه است. می­بینم که هیچ چیز پایدار نیست و نمی­دانم انجام کار ما چیست.»
مهراب از این سخنان در شگفتی شد و گفت : « آری، شیوه­ی روزگار اینست. پیش از ما نیز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همین راه رفتند. جهان سرای پایدار نیست. یکی می­آید و دیگری می­گذرد. با تقدیر پیکار نمی­توان کرد. اما این سخنی تازه نیست. از دیرباز چنین بوده است. چه شده که امشب در این اندیشه افتاده­ای ؟»
سیندخت سر به زیر آگند و اشک از دیده فرو ریخت و گفت : « به اشاره سخن گفتم مگر راز را بر تو نگشایم. اما چگونه می­توانم رازی را از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشیده و رودابه بی­روی زال آرام ندارد. هرچه پندش دادم سودی نکرد. همه سخن از مهر زال می­گوید.»
مهراب ناگهان بپای خاست و دست بر شمشیر کرد و لرزان بانگ بر آورد که : « رودابه نام و ننگ نمی­شناسد و نهانی با کسان هم پیمان می­شود و آبروی خاندان ما را بر باد می­دهد. هم اکنون خون او را بر خاک خواهم ریخت.»
سیندخت بر دامنش آویخت که : « اندکی بپای و سخن بشنو آن­گاه هرچه می­خواهی بکن اما خون بی­گناهی را بر خاک مریز.»
مهراب تیغ را به سویی افگند و خروش بر آورد که : « کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پیوند بیگانگان دل نبندد و ما را چنین گزند نرساند. اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختری از خاندان ضحاک دلبسته یک نفر در این بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برخواهند آورد.»
سیندخت به شتاب گفت : « بیم مدار که سام از این راز آگاهی یافته است و برای چاره­ی کار، روی به دربار منوچهر گذاشته.»
مهراب خیره ماند و سپس گفت : « ای زن ! سخن درست بگو و چیزی پنهان مکن، چگونه می­توان باور داشت که سام، سرور پهلوانان، بر این آرزو هم داستان شود ؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادی بهتر نمی­توان یافت. اما چگونه می­توان از خشم شاهنشاه ایمن بود ؟»
سیندخت گفت : « ای شوی نامدار ! هرگز با تو جز راست نگفته­ام. آری، این راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نیزهمداستان شود. مگر فریدون دختران شاه یمن را برای فرزندانش به زنی نخواست ؟»
اما مهراب خشمگین بود و آرام نمی­شد. گفت : « بگوی تا رودابه نزد من آید.»
سیندخت بیمناک شد مبادا او را آزار کند. گفت : « نخست پیمان کن که او را گزند نخواهی زد و تندرست به من باز خواهی داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزیر پذیرفت.
سیندخت مژده به رودابه برد که : « پدر آگاه شد اما از خونت در گذشت.» رودابه سر برافروخت که : « از راستی بیم ندارم و بر مهر زال استوارم.» آن­گاه دلیر پیش پدر رفت. مهراب از خشم برافروخته بود . بانگ برداشت و درشتی کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنید دم فرو بست و مژه بر هم گذاشت و آب از دیده روان کرد و آزرده و نالان به ا یوان خود باز آمد.

آگاه شدن منوچهر

خبر به منوچهر رسید که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است. شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود اندیشید که : « سالیان دراز فریدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکیان کوشیده­اند. اینک اگر میان خاندان سام و مهراب پیوندی افتد از فرجام آن چگونه می­توان ایمن بود ؟ بسا که فرزند زال به مادر گراید و هوای شهریاری در سرش افتد و مدعی تاج و تخت شود و کشور را پر آشوب کند. بهتر آنست که در چاره­ی این کار بکوشم و زال را چنین پیوندی باز دارم.»
در این هنگام سام از جنگ با دیوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم دیدارمنوچهر باز می­گشت. منوچهر فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهی با شکوه به پیشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وقتی سام فرود آمد منوچهر او را گرامی داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راه و پیروزی­های وی در دیلمان و مازندران پرسید. سام داستان جنگ­ها و چیرگی­های خود و شکست و پریشانی دشمنان و کشته شدن کرکوی از خاندان ضحاک را از همه باز می­گفت. منوچهر آن را بسیار به نواخت و به دلاوری و هنرمندی ستایش کرد.
سام می­خواست سخن از زال و رودابه درمیان آورد و چون دل شاه به کرده­ی او شاد بود آرزویی بخواهد که منوچهر پیشدستی کرد و گفت : « اکنون که دشمنان ایران را در مازندران و گرگان پست کردی و دست ضحاک زادگان را کوتاه ساختی هنگام آنست که لشگر به کابل و هندوستان بری و مهراب را نیز که خاندان ضحاک مانده است از میان برداری و کابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوری و خاطر ما را از این رهگذر آسوده سازی.»
سخن در گلوی سام شکست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود. ناچار نماز برد و زمین بوسید و گفت : « اکنون که رای شاه جهاندار بر این است چنین می­کنم. آن­گاه با سپاهی گران روی به سیستان گذاشت.»

شکوِه­ی زال

در کابل از آهنگ شاه خبر یافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش برخاست. خاندان مهراب را نویدی گرفت و رودابه آب از دیده روان ساخت. شکوِه بیش زال بردند که این چه بیداد است ؟ زال آشفته و پرخروش شد. با چهره­ای دژم و دلی پر اندیشه از کابل به سوی لشکر پدر تاخت.
پدر سران سپاه را به پیشواز او فرستاد. زال دلی پر از شکوِه و اندوه از در درآمد و زمین را بوسه داد و بر سام یل آفرین خوانده و گفت : « ای پهلوان بیدار دل ! همواره پایبنده باشی. در همه­ی ایرانشهر از جوانمردی و دلیری تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد. همه از تو داد می­یابند و من از تو بیداد. من مردی مرغ پرورده و رنج دیده­ام. با کس بد نکرده­ام و بد نمی­خواهم. گناهم تنها آن است که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وی جدا کردی و بکوه انداختی. برنگ سپید و سیاه خرده گرفتی و با جهان آفرین به ستیز برخاستی تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. یزدان پاک در کارم نظر کرد و سیمرغ مرا پرورش داد تا به جوانی رسیدم و نیرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسی به برز و یال و به جنگ آوری و سرافرازی با من برابر نیست. پیوسته فرمان ترا نگاه داشتم و در خدمت کوشیدم. از همه گیتی به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروی است و هم فر و شکوه و بزرگی دارد.
باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسری نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پیمان نکردی که مرا نیازاری و هیچ آرزویی از من باز نداری ؟ اکنون که آرزویی خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پیکار آمدی ؟ آمدی تا کاخ آرزوی مرا ویران کنی ؟ همینگونه داد مرا می­دهی و پیمان نگاه می­داری ؟ من اینک بنده­ی فرمان توام و اگرم خشم گیری تن و جانم تراست. بفرما تا مرا با اره بدو نیم کنند اما سخن از کابل نگویند. با من هرچه خواهی بکن اما با آزار کابلیان همداستان نیستم. تا من زنده­ام به مهراب گزندی نخواهد رسید. بگو تا سر از تن من بردارند آن­گاه آهنگ کابل کن.»
سام در اندیشه فرو رفت و خاموش ماند. عاقبت سر بر داشت و پاسخ داد که : « ای فرزند دلیر ! سخن درست می­گویی. با تو آیین مهر به جا نیاوردم و به راه بیداد رفتم. پیمان کردم که هر آرزو که خواستی برآورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود. اکنون غمگین مباش و گره از ابروان بگشای تا در کار تو چاره­ای بیندیشم، مگر شهریار را با تو مهربان سازم و دلش را براه آورم.»

نامه­ی سام به منوچهر

آن­گاه سام نویسنده را پیش خواند و فرمود تا نامه­ای به شاهنشاه نوشتند که : « شهریارا ! سدوبیست سال است که بنده وار در خدمت ایستاده­ام. در این سالیان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ایرانشهر را هرجا یافتم بگرز گران کوفتم و بدخواهان ملک را پست کردم. پهلوانانی چون من، عنان پیچ و گردافکن و شیردل، روزگار به یاد نداشت. دیوان مازندران را که از فرمان شهریار پیچیدند درهم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان برآوردم.
اگر من در فرمان نبودم اژدهایی را که از کشف رود برآمد که چاره می­کرد ؟ دل جهانی از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسیبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تیز پر را از هوا به چنگ می­گرفت. چه بسیار از چهارپایان و مردمان را در کام برد. به بخت شهریار گرز بر گرفتم و به پیکار اژدها رفتم. هرکه دانست مرگم را آشکار دید و مرا بدرود کرد. نزدیک اژدها که رفتم گویی دریایی از آتش در کنار داشتم. چون مرا دید چنان بانگ زد که جهان لرزان شد. زبانش چون درختی سیاه از کام بیرون ریخته و بر راه افتاده بود.
به یاری یزدان بیم به دل راه ندادم. تیر خدنگی که از الماس پیکان داشت به کمان نهادم و رها کردم و یکسوی زبانش را بکام دوختم. تیر دیگر در کمان گذاشتم و بر کام او زدم و سوی دیگر زبان را نیز به کام وی دوختم. بر خود پیچیده و نالان شد. تیر سوم را بر گلویش فرو بردم و خون از جگرش جوشید و به خود پیچید و نزدیک آمد. گرز گاو سر را بر کشیدم و اسب پیلتن را از جای برانگیختم و به نیروی یزدان و بخت شهریار چنان بر سرش کوفتم که گویی کوه بر وی فرود آمد. سرش از مغز تهی شد و زهرش چون رود روان گردید و دم و دود برخاست. جهانی بر من آفرین گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند.
چون باز آمدم جوشن بر تنم پاره پاره بود و چندین گاه از زهراژدها زیان می­دیدم. از دلاوری­های یکدیگر که در شهرها نمودم نمی­گویم. خود می­دانی با دشمنان تو در مازندران و دیلمان چه کردم و به روزگار ناسپاسان چه آوردم. هرجا اسبم پای نهاد دل نره شیران گسسته شد و هرجا تیغ آختم سر دشمنان بر خاک ریخت.
در این سالیان دراز پیوسته بسترم زین اسب و آرامگاهم میدان کارزا بود. هرگز از زاد و بوم خود یاد نکردم و همه جا به پیروزی شاه دلخوش بودم و جز شادی وی نجستم.
اکنون ای شهریار ! بر سرم گرد پیری نشسته و قامت افراخته­ام دوتایی گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه به سر بردم و در هوای او پیر شدم. اکنون نوبت فرزندم زال است. جهان پهلوانی را به وی سپردم تا آن­چه من کردم از این پس او کند و دل شهریار را به هرمندی و دلاوری و دشمن­کشی شاد سازد، که دلیر و هنرور و مرد افگن است و دلش از مهر شاه آگنده است.
زال را آرزویی است. به خدمت می­آید تا زمین ببوسد و به دیدار شاهنشاه شادان شود و آرزوی خویش را بخواهد. شهریار از پیمان من با زال آگاه است که در میان گروه پیمان کردم هرآن­چه آرزو دارد برآورم. وقتی عزم کابل نمودم پریشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دونیم کنی بهتر است که روی به کابل گذاری. دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بی او خواب و آرام ندارد. او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گوید. شاهنشاه با وی آن کند که از بزرگواران درخور است. مرا حاجت گفتار نیست. شهریار نخواهد که بندگان درگاهش پیمان بشکنند و پیمان داران را بیازارند، که مرا در جهان همین یک فرزند است و جز وی یار و غمگساری ندارم شاه ایران پاینده باد.»

خشم گرفتن مهراب

از آنسوی مهراب که از کار سام و سپاهیان آگاه شد بر سیندخت و رودابه خشم گرفت که رای بیهوده زدید و کشور مرا در کام شیر انداختید. اکنون منوچهر سپاه به ویران ساختن کابل فرستاده است. کیست که در برابر سام پایداری کند ؟ همه تباه شدیم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشیر سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرو نشیند و از ویران ساختن کابل باز ایستد و جان و مال مردم از خطر تباهی برهد.»
سیندخت زنی بیدار دل ونیک تدبیر بود. دست در دامان مهراب زد که یک سخن از من بشنو و آن­گاه اگر خواهی ما را بکش. اکنون کاری دشوار پیش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بیفشان و مرا اجازت ده تا پیشکش­های گرانبها بردارم و پوشیده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل را نرم کنم و کابل را از خشم شاه برهانم.»
مهراب گفت : « جان ما در خطر است، گنج و خواسته را بهایی نیست. کلید گنج را بردار و هرچه می­خواهی بکن.»
سیندخت از مهراب پیمان گرفت که تا باز گشتن او بر رودابه گزندی نرساند و خود با گنج و خواسته و زر و گوهر بسیار و سی اسب تازی و سی اسب پارسی و شصت جام زر و پر از مشک و کافور و یاقوت و پیروزه و سد اشتر سرخ موی و صد اشتر راهوار و تاجی پر گوهر شاهوار و تختی از زر ناب و بسیاری از هدیه­های گرانبهای دیگر رهسپار درگاه سام شد.

گفتگوی سام و سیندخت

به سام آگهی دادند که فرستاده­ای با گنج و خواسته فراوان از کابل رسیده است. سام بار داد و سیندخت به سرا پرده درآمد و زمین بوسید و گفت : « از مهراب شاه کابل پیام و هدیه آورده­ام. سام نظر کرد و دید تا دو میل غلامان و اسبان و شتران وپیلان و گنج و خواسته مهراب است. فروماند تا چه کند. اگر هدیه از مهراب بپذیرد منوچهر خشمگین خواهد شد که او را با گرفتن کابل فرستاده است و وی از دشمن ارمغان می­پذیرد. اگر نپذیرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پیمان دیرین را به یاد وی خواهد آورد.
عاقبت سر بر آورد و گفت : « اسبان و غلامان و این هدیه و خواسته همه را بگنجور زال زر بسپارید. سیندخت شاد شد و گفت تا بر پای سام گوهر افشاندند. آن­گاه زبان گشاد : « ای پهلوان ! در جهان کسی را با تو یارای پایداری نیست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهانی رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ایشان کردی ؟ کابلیان همه دوستدار و هواخواه تواند و بشادی تو زنده­اند و خاک پایت را بردیده می­سایند. از خداوندی که ماه و آفتاب و مرگ و زندگی را آفریده اندیشه کن و خون بیگناهان را بر خاک مریز.»
سام از سخندانی فرستاده در شگفت شد و اندیشید : « چگونه است که مهراب با این­همه مردان و دلیران زنی را نزد او فرستاده است ؟» گفت : « ای زن ! آن­چه می­پرسم به راستی پاسخ بده. تو کیستی و با مهراب چه نسبتی داری ؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و دیدار بچه پایه است و زال چگونه بر وی دل بسته است ؟»
سیندخت گفت : « ای نامور ! مرا به جان زینهار بده تا آن­چه خواستی آشکارا بگویم .» سام او را زینهار داد. آن­گاه سیندخت راز خود را آشکار کرد که : « جهان پهلوانا ! من سیندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستایش­گر و آفرین گوی توایم و دل به مهر تو آکنده داریم. اکنون نزد تو آمده­ام تا بدانم هوای تو چیست. اگر ما گناهکار و بد گوهریم و در خور پیوند شاهان نیستیم من اینک مستمند نزد تو ایستاده­ام. اگر کشتنی­ام بکش و اگر در خور زنجیرم در بند کن. اما بی­گناهان کابل را میازار و روز آن­را تیره مکن و بر جان خود گناه مخر.»
سام دیده بر کرد. شیر زنی دید بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل. گفت : « ای گرانمایه زن ! خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منید و با پیوند دختر تو و فرزند خویش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشتم و در خواسته­ام تا کام ما را برآورد. اکنون نیز در چاره­ی این کار خواهم کوشید. شما نگرانی به دل راه مدهید. اما این رودابه چگونه پریوشی است که دل زال دلاور را چنین در بند کشیده ؟  او را به من نیز بنما تا بدانم به دیدار و بالا چگونه است.»
سیندخت از سخن سام شادان شد و گفت : « پهلوان بزرگی کند و با یاران وسپاهیان به خانه ما خرامید و ما را سرافراز کند و رودابه را نیز به دیدار خود شاد سازد. اگر پهلوان به کابل آید همه شهر را بنده و پرستنده­ی خود خواهد یافت.
سام خندید و گفت : « غم مدار که این کام تو نیز برآورده خواهد شد. هنگامی که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو مهمان خواهیم آمد.»
سیندخت خرم و شکفته با نوید نزد مهراب باز گشت.

زال در بارگاه منوچهر

از آن­سوی چون نامه­ی سام نوشته شد زال آن­را تیز برگرفت و شتابان بر اسب نشست و به درگاه منوچهر تاخت. چون از آمدنش آگاهی رسید گروهی از بزرگان درگاه و پهلولنان و نامداران به استقبال او شتافتند و با فر و شکوه بسیار به بارگاهش آوردند. زال زمین ببوسید و بر شاهنشاه آفرین خواند و نامه­ی سام را به وی سپرد.
منوچهر او را گرامی داشت و گرم بپرسید و فرمود تا رویش را از خاک را ستردند و بر او مشک و عنبر افشاندند. چون از نامه­ی سام و آرزوی زال آگاه شد خندید و گفت : « ای دلاور ! رنج ما را افزون کردی و آرزوی دشوار خواستی. اما هرچند به آرزوی تو خشنود نیستم از آن­چه سام پیر بخواهد دریغ نیست. تو یک چند نزد ما بپای تا در کار تو با موبدان و دانایان رای زنیم و کام ترا برآوریم.» آن­گاه خوان گستردند و بزمی شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه می برگرفتند و به شادی نشستند.
روز دیگر منوچهر فرمان داد تا دانایان و اختر شناسان در کار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وی را آگاه کنند. اختر شناسان سه روز در این کار به سر بردند. سرانجام خرم و شادمان باز آمدند که از اختران پیداست که فرجام این پیوند خشنودی شهریار است. از این دو فرزندی خواهد آمد که دل شیر و نیروی پیل خواهد داشت و پی دشمنان ایران را از بیخ برخواهد کند.

عقاب را بر ترگ او نگذرد     سران جهان را بکس نشمرد

یکی برز بالا بود فرمند        همه  شیر  گیرد  به خم  کمند

هوا  را  بشمشیر  گریان  کند       بر آتش یکی گور بریان کند

کمر  بسته  شهریاران  بود        به  ایران  پناه  سواران  بود

منوچهر از شادی شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آیند و زال را در هوش و دانایی و فرهنگ بیازمایند.

آزمودن زال

چون موبدان آماده شدند شاهنشاه برای آزمودن زال در برابر موبدان بنشست تا پرسش­های ایشان را پاسخ گوید و خردمندی خود را آشکار کند. یکی از موبدان پرسید : « دوازده درخت شاداب دیدم که هر یک سی شاخه داشت. راز آن چیست ؟»
موبد دیگر گفت : « دو اسب تیز تک دیدم، یکی چون برف سپید و دیگری چون قیر سیاه. هریک از پی دیگری میتاخت اما هیچ­یک به دیگری نمی­رسید . راز آن چیست ؟»
دیگری گفت : « مرغزاری سرسبز و خرم دیدم که مردی با داسی تیز در آن می­آمد و تر و خشکش را با هم درو می­کرد و زاری و لابه در او کارگر نمی­افتاد. راز آن چیست ؟»
موبد دیگر گفت : « دو سرو بلند دیدم که از دریا سر کشیده بودند و بر آن­ها مرغی آشیانه داشت. روز بر یکی می­نشست و شام بر دیگری. چون بر سروی می­نشست آن سرو شکفته می­شد و چون بر می­خاست آن سرو پژمرده می­شد و خشک و بی برگ می­ماند.»
دیگری گفت : « شهرستانی آباد و آراسته دیدم که در کنارش خارستانی بود. مردمان از آن شهرستان یاد نمی­کردند و در خارستان منزل می­گزیدند. ناگاه فریادی برمی­خاست و مردمان نیازمند آن شهرستان می­شدند. اکنون ما را بگوی تا راز این سخنان چیست ؟»
زال زمانی در اندیشه فرو رفت و سپس سر برآورد و چنین گفت : « آن دوازده درخت که هر یک سی شاخ دارد دوازده ماه است که هریک سی روز دارد و گردش زمان بر آن­هاست. آن دو اسب تیز پای سیاه و سپید شب و روزاند که در پی هم می­تازند و هرگز بهم نمی­رسند. دو سرو شاداب که مرغی بر آن­ها آشیان دارد نشانی از خورشید و دونیمه سال است. در نیمی از سال، یعنی در بهار و تابستان، جهان خرمی و سرسبزی دارد. در این نیمه مرغ خورشید شش مرحله از راه خود را می­پیماید. در نیمه دیگر جهان رو به سردی و خشکی دارد و پائیز و زمستان است و مرغ خورشید شش مرحله دیگر راه را می­پیماید. مردی که به مرغزار در می­آید و با داس­تر و خشک را بی­تفاوت درو می­کند دست اجل است که لابه و زاری ما را در وی اثر نیست و چون زمان کسی برسد بر وی نمی­بخشاید و پیرو جوان و توانگر و درویش را از این جهان بر می­کند. و اما آن شهرستان آراسته و آباد سرای جاوید است و آن خارستان جهان گذرنده ماست. تا در این جهانیم از سرای دیگر یاد نمی­آریم و به خارو خس دنیا دلخوشیم، اما چون هنگامه­ی مرگ برخیزد و داس اجل به گردش درآید ما را یاد جهان دیگر در سر میاید و دریغ می­خوریم که چرا از نخست در اندیشه سرای جاوید نبوده­ایم.»
چون زال سخن به پایان آورد موبدان بر خردمندی و سخن دانی او آفرین خواندند و دل شهریار به گفتار او شادان شد.

هنرنمایی زال

روز دیگر چون آفتاب برزد، زال کمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور باز گشتن بگیرد، چه از دوری رودابه بی­تاب بود. منوچهر خندید و گفت : « یک امروز نیز نزد ما باش تا فردا ترا چنانکه در خور جهان پهل می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:8 منتشر شده است

نظرات()

سیرغ و زال

بازدید: 654

سیمرغ و زال

 

سام نريمان، امير زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت .

سالها گذشت و خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان .

كسي جرات نمي كرد كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه از خداوند  مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و نبايد دلرا غمگين كني .

 

سام از تختش فرود آمد و بسوي نوزاد رفت . موهاي كودك همانند پيران سفيد بود . كسي تا حالا چنين چيزي نديده و نشنيده بود . پوست تنش سرخ و موهايش همچون برف بود .

وقتي فرزند را اينگونه ديد از جهان نااميد شد و از سرزنش ديگران ترسيد . روي به آسمان كرد و گفت : اي خداي بزرگ من چه گناهي مرتكب شده ام كه بچه اي همچون اهريمن با چشمان سياه و موهاي سفيد داده اي . اگر بزرگان از اين بچه بپرسند چه بگويم . همه بر من خواهند خنديد و با اين ننگ چگونه مي توانم در اين ديار زندگي كنم . اين كلمات را با خشم بر زبان آورد و از آنجا بيرون رفت .

 

 

 

دستور داد كه كودك را از آن سرزمين دور كنند . كودك را بدامن كوه البرز بردند ، همانجايي كه لانه سيمرغ در آن بود . كودك را آنجا رها كردند و برگشتند .

آن طفل بيچاره كه تفاوت سياه و سفيد را نمي دانست و پدرش او را از مهر محروم كرده بود مورد عنايت و توجه پرودگار قرار گرفت .

كودك شب و روز بدون پناه در آنجا بود و گاهي انگشت دستش را مي مكيد و زماني گريه مي كرد .

و زماني كه جوجه هاي سيمرغ گرسنه شدند ، سيمرغ به پرواز در آمد . كودكي شيرخوار بر زمين ديد كه جامه اي به تن نداشت و گرسنه بود و خاك زمين دايه او بود .

خداوند مهر كودك را بر دل سيمرغ انداخت و سيمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان فرود آمد و او را نزد بچه هايش برد .

زمان زيادي گذشت و آن كودك، جواني برومند شد . كاروانيان گهگاهي جواني سفيد موي بر كوه و كمر مي ديدند . آوازه جوان در همه جهان پراكنده شد و اين خبر به گوش سام نريمان هم رسيد .

 

 

 

خواب ديدن سام

 

شبي سام خواب ديد كه از كشور هند، مردي با اسب تازي آمد و به او مژده داد كه فرزندش زنده است . سام بيدار شد و موبدان را فرا خواند و خوابش را گفت و نظر آنها را خواست : آيا ممكن است كه اين كودك از سرماي زمستان و گرماي تابستان جان سالم بدر برده باشد ؟

موبدان سام را سرزنش كردند و گفتند : اي پهلوان ، تو بر هديه پرودگار ناسپاسي كردي . همه حيوانات چه شير و پلنگ ، چه ماهي دريا ، فرزندانشان را با مهر بزرگ كردند و پروردگار را سپاس گفتند اما تو آن كودك بي گناه را بخاطر موي سپيدش از مهر خودت محروم كردي . بدان كه يزدان نگاهدار او بوده و آن كس كه پروردگار نگاهدارش باشد ، از سرما و گرما در امان خواهد بود . برو به درگاه خدا توبه كن و به جستجوي فرزندت باش .

 

سام تصميم گرفت فردا به سوي كوه البرز برود . آن شب دوباره در خواب ديد كه از كوه هند ، غلامي زيبارو با پرچمي و سپاهي پديدار شد . در دست چپش مردي موبد و درست راستش مردي خردمند بود . يكي از آن دو پيش سام آمد و به سردي با او سخن گفت كه : اي پهلوان ناپاك، آيا از خدا شرم نكردي كه مرغي دايه كودك تو باشد . پس اين پهلواني به چه درد مي خورد . اگر موي آن كودك سپيد بود ، موي تو نيز الان سفيد است و اينها هديه ي خداست . اگر اين كودك نزد تو خوار بود اكنون خداوند حامي او است كه او مهربانتر دايه اي وجود ندارد .

 

سام هراسان از خواب برخاست ، همانند شيري كه در دام گرفتار شود . از آن خواب ترسيد . خردمندان و سران سپاه را نزد خود فرا خواند و سراسيمه بسوي كوه البرز آمد ، تا آنچه را آنجا رها كرده بود ، بجويد .

 

كوهي سر به فلك كشيده بود و آشيان سيمرغ همچون كاخي برافراشته بود و جواني بر گرد آن مي گشت

 

سر تعظيم در برابر پروردگار فرود آورد و رخسار بر خاك ماليد . راهي براي عبور از آن كوه نبود . پروردگار را نيايش كرد و در خواست عفو كرد و چون پروردگار توبه او را پذيرفت ، سيمرغ از بالاي كوه نگاهي انداخت و سام را ديد و به علت آمدنش پي برد .

 

سيمرغ به پسر سام گفت : همانند دايه اي تو را پروانده ام و نامت را دستان گذاشتم . پدرت به دنبالت آمده و شايسته است كه نزد او برگردي .

 

 

 

جوان كه سخنان سيمرغ را شنيد ، دلش اندوهگين و چشمانش پر از اشك شد . هر چند آدمها را نديده بود ولي از سيمرغ سخن گفتن را آموخته بود . به سيمرغ گفت : آيا از من خسته شده اي ؟، بعد از پرودگار من از تو سپاسگذارم كه در سايه تو همه چيزهاي دشوار براي من راحت شد .

 

سيمرغ اينطور پاسخ داد : تو را بخاطر كين و دشمني از خود دور نمي كنم چون تو را بسوي تاج كياني مي فرستم و اين صلاح توست . پري از من نزد تو باشد كه هميشه در سايه امنيت من خواهي بود . اگر بر تو بدي و سختي رسيد ، يكي از پرها را در آتش بيافكن كه همان زمان چون ابرسياهي خواهم آمد و تو را حمايت خواهم كرد . فقط مهر دايه خود را فراموش نكن .

 

 

 

 

 

 

 

بدينگونه او را راضي كرد و نزد پدر آورد .

 

پدر چون فرزند برومندش را ديد ، نزد سيمرغ سر فرو آورد و او را سپاس گفت . آنگاه سيمرغ به كوه پر كشيد .

 

بعد از آن نگاهي به فرزندش انداخت و از ديدن او دلش شاد شد . از فرزندش عذر خواست و از او خواهش كرد كه دل رحم باشد و گذشته را فراموش كند و به آينده اميدوار باشد

 

يكي از پهلوانان با قبائي تن پسر را پوشاند و از كوه پايين آورد . دستان پسرش را زال زر نام نهاد ، چون موي سفيد داشت .

 

در سپاه همهمه شادي برخاست و به شادي سوي ديارشان رهسپار شدند

 

 

 

 

 

منوچهر شاه ايران از داستان سام و زال آگاه شد . پسرش نوذز را نزد سام فرستاد ، تا دستان را كه در آشيانه پرندگان بزرگ شده بود ببيند و دستور داد كه نزد او بيايند و سپس راهي زابلستان شوند .

 

زماني كه نوذر به سام رسيد از اسب پياده شدند و همديگر را در آغوش گرفتند . سام از شاه و سپاه پرسيد و نوذر پيام شاه را رساند و همانطور كه شاه فرمان داده بود بسوي درگاه او روان شدند .

 

وقتي به درگاه منوچهر رسيدند ، زال با لباسي آراسته نزد شاه آمد . شهريار به سام گفت : از من بشنو و مواظب باش تا او را نيازاري كه فر كياني دارد و بايد به او راه و رسم رزم بياموزي كه او جز مرغ و كوه چيزي نديده و اين آئين را نمي داند .

 

سپس سام تمام ماجرا را و خوابش را و حكايت سيمرغ را براي شهريار نقل كرد .

 

شاه فرمود تا طالع زال را ببينند . اخترشناسان گفتند : اي خداوند تاج و ديهيم، هميشه شاد باشي كه او پهلواني نامدار خواهد بود و شاه از شنيدن اين سخنان شاد شد و خلعتي به او هديه كرد و سپس روي به زابلستان نهادند 

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:8 منتشر شده است
نظرات()

هفت خان رستم

بازدید: 717

هفت خان رستم

 

 

http://s3.picofile.com/file/7565269244/phoca_thumb_l_shah_nameh_17_.jpg 

 

خوان اول :                   

                 جنگ رخش با شیر

 

 

                      

 

رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانه روز در حرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتادغذایی تهیه کند پس به دشتی پراز گورخر رسید و رخش را تازاند و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد . لگام از سر رخش برداشت تا در دشت بچرد و خود به خواب رفت . در آن دشت شیری آشیانه داشت چون به سوی آشیانه اش آمد در آنجا کسی را دید خوابیده است و اسبی در اطرافش می چرد با خود گفت : اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دست یابم . پس به سوی رخش تازید اما رخش با دو دست بر سرش کوبید ودندانهایش را به پشتش فرو برد و او را کشت وقتی رستم بیدار شد و جسد شیر را دید به رخش گفت : چه کسی به تو گفت باشیر بجنگی ؟ اگر تو کشته می شدی من با این ببر بیان و این مغفر چگونه به مازندران می رفتم؟ چرا نزد من نیامدی و بیدارم نکردی؟ اگر مرا بیدار میکردی بهتر بود . این را گفت و خوابید پس وقتی خورشید سر زد رستم تن رخش را شست و زین به روی آن نهاد و به سوی خوان دوم رفت.

خوان دوم :

یافتن چشمه آب

 

همینطور که به رفتن ادامه می داد از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی نمی یافت سر به آسمان فرو برد و از خدا کمک خواست . در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت : آبشخور این میش کجاست ؟ پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد پس قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند.

 

 http://s1.picofile.com/file/7565276876/phoca_thumb_l_Shahnameh_2_7_.jpg

 

 

خوان سوم :

جنگ رستم با اژدها

 

ناگاه در دشت اژدهایی ظاهر شد که از سر تا پایش حدود هشتاد گز بود وقتی آمد و رستم را خفته و اسب را هم در حال چرا دید پیش خود گفت : چه کسی جرات کرد اینجا بخوابد ؟ حتی دیوان و پیلان و شیران هم از اینجا نمی گذرند پس به سوی رخش حمله برد . رخش اول به سوی رستم رفت و او را بیدار کرد ولی اژدها در دم ناپدید شد.

رستم عصبانی شد که چرا بیخود مرا بیدار کردی؟ دوباره خوابید . باز اژدها بیرون آمد و رخش دوباره به نزد رستم رفت و سروصدا راه انداخت و او را بیدار کرد . اما اژدها دوباره ناپدید شد . رستم به رخش گفت : اگر دوباره بیخود بیدارم کنی سرت را می برم و پیاده به مازندران می روم. اژدها سومین بار پدیدار شد اما رخش جرات نمی کرد به سوی رستم برود ولی بالاخره دوباره به صدا درآمد . وقتی رستم بیدار شد آشفته بود اما خداوند نگذاشت اژدها دوباره پنهان شود و رستم او را دید و تیغ کشید و به اژدها گفت: نامت را بگو که دیگر در جهان نخواهی بود . اژدها گفت : از چنگ من کسی جان سالم به در نبرده است . نام تو چیست؟ که مادرت باید برایت گریه کند .

چنین داد پاسخ که من رستمم                      ز دستان سامم هم از نیرمم

به تنها یکی کینه ور لشکرم                        به رخش دلاور زمین بسپرم

سپس با اژدها درآویخت. رخش که زور تن اژدها را می دید جلو آمد و پوست اژدها را با دندان کند طوری که رستم متعجب شد . رستم با تیغ سر اژدها را برید و زمین پر از خون شد و چشمه ای از خون او بوجود آمد . رستم نام یزدان بر زبان آورد و گفت : تو به من زور و دانش و فر و عظمت دادی و سپاس گذارد سپس به سوی آب رفت و سروتن شست .

 

 http://s1.picofile.com/file/7565279458/phoca_thumb_l_shah_nameh_20_.jpg

 

 

خوان چهارم :

کشتن رستم زن جادوگر را

 

رستم به سفرش ادامه داد به جایی رسید پراز درخت و گیاه و آب روان . چشمه ای دید و در کنارش جامی پراز شراب و غذا و نان یافت و متعجب شد . زن جادوگر وقتی رستم را دید خود را به شکل زیبایی درآورد . در کنار چشمه طنبوری بود . رستم آن را گرفت و می خواند که من آواره ای هستم که شادی از من گرفته شده است و من گرفتار جنگ شده ام . پس جادوگر با رویی زیبا نزد او رفت و رستم از دیدن او شاد شد اما تا رستم نام خدا بر زبان آورد جادوگر چهره زشت خود را یافت و رستم با خم کمندش سر جادوگر را به بند آورد و او را با خنجر به دو نیم کرد .

خوان پنجم :

گرفتاری اولاد به دست رستم

 

 

رستم به راهش ادامه داد تا به جایی رسید که روشنایی آنجا نبود گویی خورشید را به بند کرده اند از آنجا به سوی روشنایی رفت و جهانی سرسبز با آبهای روان دید . از رخش پایین آمد و ببر بیان را درآورد و شست و لگام رخش را برداشت تا بچرد . وقتی خود و ببر خشک شد آن را پوشید و خوابید .

 

دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد با چوب به پای رستم زد و گفت : چرا اسبت را در این دشت چرا می دهی و کشت مرا پامال می کنی؟

 

رستم گوشهای او را گرفت و از بن کند . دشتبان به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد. اولاد با نامداران خنجردارش به سوی رستم رفت وپرسید: نام تو چیست ؟ چرا گوش این دشتبان را کندی؟ چرا اسبت را در کشتزار او چراندی؟ الان جهان را پیش چشمت سیاه می کنم . رستم گفت : اگر نام من به گوشت برسد در دم جان می دهی . پس چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلع و قمع کرد و سپس به سوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت : اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم . جای دیو سپید و پولاد غندی و بید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه مازندران را کنار زده و تو را سر کار بیاورم . اولاد گفت : خشم را کنار بگذار تا جوابت را بدهم . صد فرسنگ تا زندان کاووس و از آنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است که راهی دشوار است میان کوهی هولناک که پرنده پر نمی زند و دوازده هزار دیو جنگی در آنجا هستند. آنجا دیو بزرگی را می بینی بعد از آن سنگلاخی است که آهو هم از آن نمی گذرد و بعد رود آب که پهنای آن از دو فرسنگ هم بیشتر است و کنارنگ دیو نگهبان اوست و نره دیوان هم گوش به فرمانش هستند بعد از بزگوش تا نرم پای سیصد فرسنگی خانه دیوان است. از بزگوش تا مازندران راه بسیار بدی است و بعد لشکری مجهز به انواع سلاحهاست و هزارودویست پیل جنگی و تو به تنهایی از پس آنها برنمی آیی .رستم خندید و گفت : اگر با منی همراهم بیا و ببین که من یکنفره چه بلایی سرشان می آورم . حالا زندان کاووس را نشانم بده . پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند . در مازندران آتش روشن بود . رستم گفت : آنجا کجاست؟ اولاد پاسخ داد : آنجا مازندران است که دو بهره از شب بیشتر در آنجا نمی خوابند .رستم خوابید و وقتی خورشید سر زد برخاست و اولاد را به درخت بست و به راه افتاد .

  

 

خوان ششم :

جنگ رستم با ارژنگ دیو

 

رستم مغفر بر سر و ببر بیان بر تن کرد و به سوی ارژنگ دیو رفت و در میان لشکر دیو نعره زد . ارژنگ دیو بیرون آمد و وقتی رستم او را دید با اسب به سوی او تاخت و سر و گوشش را گرفت و سرش را از تن جدا کرد و به سوی دیوان انداخت . آنها ترسیدند و قصد فرار کردند . رستم شمشیر کشید و آنها را کشت و دوباره به کوه اسپروز برگشت و بند اولاد را باز کرد و دمی استراحت نمود و سپس از اولاد خواست تا جای کاووس شاه را نشانش دهد . وقتی به شهر رسیدند رخش خروش برآورد و کاووس صدایش را شنید و به ایرانیان گفت : روزگار سختی سرآمد . این صدای رخش است .

رستم نزد کاووس رسید . همه پهلوانان از طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوس و بهرام دورش را گرفتند و شاد شدند . کاووس او را در آغوش کشید و از احوال زال پرسید و به او گفت : باید رخش را پنهان کرد زیرا وقتی به دیو سپید خبر برسد که ارژنگ دیو کشته شده با نره دیوان به اینجا می آید و بعد همه زحمتهایت بی ثمر می شود . تو الان به سوی خانه دیو برو تا به امید خدا سر او به خاک آوری باید از هفت کوه بگذری که دیوان در سرتاسر آن هستند بعد غار هولناکی می بینی که دور آن پراز نره دیوان جنگی است و در غار دیو سپید است . اگر بتوانی او را بکشی باید خون دل و جگر دیو سپید را بیاوری چون پزشک فرزانه ای گفته است که اگر خون دل او را به چشم بمالیم چشمان ما بینا می شود .

http://s3.picofile.com/file/7565287090/phoca_thumb_l_shah_nameh_19_.jpg   

 

خوان هفتم :

کشتن دیو سپید

 

رستم با اولاد به راه افتاد وقتی به هفتکوه رسید و نزدیک غار شد و در اطراف لشکر دیوان را دید به اولاد گفت : هرچه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این سؤالم را هم درست جواب دهی تو را خوشبخت می کنم پس راه را به من نشان بده و از رازهای آن مرا با خبر کن . اولاد گفت : وقتی آفتاب گرم شود دیو به خواب می رود پس باید صبر کنی تا بتوانی پیروز شوی . دیگر از دیوان اثری نمی بینی به جز تعدادی جادوگر که پاس می دهند . پس رستم صبر کرد و دست و پای اولاد را بست و در زمان معین به میان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و از آنجا به سوی دیو سپید رفت . غاری تیره چون دوزخ دید وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود . رویش چون شبه و مویش مانند شیر بود .

رستم در کشتنش عجله نکرد و غرید و دیو را بیدار کرد . دیو سنگ آسیاب را برداشت و به طرف رستم رفت . رستم با تیغ یک دست ویک پای دیو را برید و با او گلاویز شد . زمین پر از خون شده بود . رستم با خود گفت : اگر من امروز زنده بمانم همیشه جاودان خواهم بود . دیو سپید با خود گفت : از جانم ناامیدم اگر از چنگ این اژدها رها شوم نمی گذارم کسی مرا ببیند . سرانجام به نیروی یزدان تهمتن چنگ زد و دیو را از گردن بلند کرد و بر زمین کوفت و او مرد پس خنجر را فرو برد و جگرش را بیرون آورد . دیوانی که آنجا بودند همگی فرار کردند . رستم سروتن شست و به نیایش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و به سوی کاووس حرکت کردند . اولاد گفت : در مازندران کسی نیست که همتای تو باشد . تو سزاوار تاج و تخت هستی . شایسته است که به قولت عمل کنی .

رستم گفت : من مازندران را به تو خواهم سپرد ولی باید ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد دیوان دیگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل می کنم. کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرین گفت .

بر آن مام کو چون تو فرزند زاد                نشاید جز از آفرین کرد یاد

هزار آفرین باد بر زال زر                       ابر مرز زابل سراسر دگر

رستم خون را در چشمان شاه و همراهانش ریخت و همه بینا شدند . پس مدتی آسودند و سپس راه افتادند و دشمنان را در مازندران قلع و قمع کردند و آنقدر از جادوگران کشتند که خون روان شد . کاووس به لشکریان گفت : دیگر از کشتن دست بکشید سپس به رستم گفت :باید مرد دانایی یافت که نزد سالار مازندران رود و او را روشن کند . رستم پذیرفت و شاه نامه ای بر حریر سپید نوشت و در آن به شاه مازندران بیم و نوید داد و فرهاد را فرستاد تا نامه را به او برساند .

وقتی شاه مازندران فهمید که فرهاد از طرف کاووس آمده است به بزرگان گفت : باید طوری رفتار کنیم که فرستاده هراسان شود . پس همه با چهره های درهم پذیرایش شدند وقتی فرهاد نزدیک رفت یکی از نامداران دستش را گرفت و فشرد طوری که پی و استخوانهایش آزرده شد . فرهاد به رویش نیاورد و پیش شاه رفت و نامه را نزد او گذاشت وقتی شاه مازندران نامه را خواند عصبانی شد و از سرنوشت دیوها دلش پر خون شد . فرهاد سه روز مهمان آنها بود . روز چهارم به او گفت : نزد شاهت برگرد و به آن بی خرد بگو که بارگاه من صدهزار بار بهتر است و لشکریانم ملیونها بار بزرگتر از لشکر توست پس فرهاد بازگشت و پاسخ نامه را آورد . از پاسخ او شاه و رستم خشمگین شدند و رستم گفت: نامه ای بنویس تا من ببرم . شاه دوباره نامه ای نوشت که : ای بخت برگشته ازراه دین اگر کشور را خراب نکنی و خراجگذار من شوی کاری با تو ندارم در غیراینصورت لشکریانم را به جنگت می آورم . اصلا رستم برای جنگ تو کافی است .

رستم به سوی شاه مازندران راه افتاد . دوباره شاه مازندران بزرگان را آماده کرد و به نزد رستم رفتند . در راه رستم آنها را دید و برای اینکه از آنها زهرچشم بگیرد درختی انبوه و بزرگ را از ریشه کند و آن را چون ژوپین بدست گرفت . دوباره یکی از بزرگان دستش را گرفت و فشرد تا او را بیازارد . رستم خندید وبعد دستش را طوری فشرد که رنگ از رویش پرید . پس شاه از مردی به نام کلاهورکه همه از او در هراس بودند خواست تا جلوی رستم هنرنمایی کند . او نیز نزد رستم آمد و چنگ به دست رستم زد و چنگ اورا به به شدت فشرد که رنگ رستم از درد نیلی شد پس رستم نیز چنگ او فشرد طوریکه ناخنهایش ریخت . کلاهور به شاه گفت : آشتی بهتر از جنگ است ما توان مبارزه با او را نداریم .

تهمتن چون پیل دمان نزد شاه مازندران آمد و برای شاه خط و نشان کشید و پیام کاووس را به او داد . شاه مازندران گفت : به شاه ایران بگو که به سوی ایران برگرد وگرنه توان رزم با لشکر مرا نداری سپس خلعتی برایش آورد اما رستم نپذیرفت و خشمناک نزد شاه ایران رفت و همه چیز را بازگفت و سپس گفت : شاها وحشت به دل راه مده و آماده جنگ شو .

از آنسو شاه مازندران سپاه را به سوی دشت برد . وقتی کاووس فهمید به رستم گفت که جلو برود و به پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و گرگین گفت : لشکر بیارایید و آماده باشید پس لشکرکشی کردند . درطرف راست سپاه طوس نوذر و در چپ گودرز و کشواد و در قلب کاووس و در جلوی سپاه رستم قرار داشت .

در این زمان یکی از یلان مازندران به دستور شاه مازندران برای جنگ پیش آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات مبارزه با دیوان را نداشت پس رستم از شاه اجازه گرفت و شاه گفت : این کار فقط از تو ساخته است وبس برو که خدا به همراهت باشد .

رستم خشمناک با رخش پیش رفت و دو پهلوان شروع به کرکری خواندن کردند . رستم نعره زد و نامش را گفت و پهلوان مازندرانی وقتی نام او راشنید گریزان شد و ترسید ولی رستم او را تعقیب کرد و او را از زین جدا کرد و بر خاک زد . دلاوران مازندران بهت زده شدند. سالار مازندران دستور جنگ داد . رستم با هر ضربه ده سر فرو می افکند .

جنگ یک هفته طول کشید . کاووس از خداوند مدد طلبید و به گیو و طوس گفت که از پشت سپاه بیایید وپهلوانانی چون گودرز و زنگه شاوران و رهام و گرگین و فرهاد و خراد و برزین و بهرام و گستهم همه به آنجا رفتند . تهمتن در قلب قرار گرفت و گودرز و کشواد در راست و گیو در چپ قرار گرفت . شاه کاووس گفت : ای بزرگان یک امروز تیز باشید و تمام سعی خود را به کار برید . رستم به جنگ شاه مازندران رفت و نیزه ای بر کمربند او زد وگبر از تنش افتاد . شاه جادویی بکاربرد و تنش بین کوه سنگی واقع شد و هرکس آمد تا سنگ را کنار بزند نتوانست. رستم آن سنگ را بلند کرد و به شاه مازندران گفت: حالا اگر هر جادویی هم بکنی بازهم من با تیغ و تبر تمام سنگها را می برم . شاه مازندران به گریه درآمد . رستم خندان او را نزد شاه برد . شاه دستور داد سرش را ببرند و بعد سر تمام دیوان را زدند .

سپس یک هفته به سپاس یزدان پرداختند و هفته دوم جشن گرفتند و شاه به رستم گفت : ما این پیروزی را از تو داریم . رستم گفت: اینها به خاطر کمک اولاد بود او راهها را به من نمایاند اگر ممکن است او را شاه مازندران کنید . شاه پذیرفت و خلعتی درخور به او داد و از آنجا به پارس رفت . وقتی شاه به ایران رسید جشن بزرگی گرفتند.

سپس رستم اجازه خواست تا به نزد زال برگردد . شاه به او هدایایی چون خلعت پیروزه و صد ماهروی زرین کمر و صد اسب و صد استر که بارشان دیبای خسروی و رومی و چینی و پهلوی و صد کیسه دینار و یاقوت و جامی پراز مشک و گلاب و...داد .

رستم تخت ببوسید و رفت . پس از آن شاه طوس را سپهبد کرد و سپاهیان را به گودرز سپرد .بدینگونه به همه جهانیان خبر رسید که کاووس شاه تاج و تخت مازندران را گرفت .

شنیدی همه جنگ مازندران                   کنون گوش کن رزم هاماوران

از آن به بعد کاووس تصمیم گرفت که همه جا را تحت سلطه درآورد . از ایران تا توران و چین و از آنجا تا مکران هرکس پذیرفت که خراجگذار او باشد با او کاری نداشت و بدین ترتیب به بربر رسید. شاه بربرستان تن به جنگ با او داد پس دلاورانی چون گودرز و طوس و فریبرز و گستهم و خراد و گرگین و گیو قصد جنگ کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان پیروز شدند و بربرها به پوزش خواهی برآمدند .

کاووس آنها را بخشید و به سوی کوه قاف و باختر آمد و آنها همه او را پذیرفتند و به خراج او تن دادند . از آنجا شاه به زابلستان رفت تا یکماه مهمان رستم بود . بعد از آن هیاهو از اعراب مصر و شام برخاست که از خراجگذاری شاه کنار کشیدند . شاه سپاه را به آن سو برد تا به میان سه شهر مصر و بربر و هاماوران رسید . جنگ سختی درگرفت و پهلوانانی چون بهرام و گرگین و طوس و کشواد و گودرز و گیو و شیدوس و فرهاد همگی به نبرد برخاستند و بالاخره لشکر آن سه شاه شکست خورد . اولین شاهی که تن به صلح داد شاه هاماوران بود و بعد شاه بربر سپس شاه مصر و شام تن به صلح دادند و کاووس هم پذیرفت .

کاووس خبردار شد که شاه هاماوران دختری بسیار زیبا دارد پس کاووس او را از شاه هاماوران خواستگاری کرد . شاه هاماوران ناراحت شد و در دل گفت : اگرچه او شاه است اما من در جهان همین یک دختر را دارم . اگر فرستاده شاه را رد کنم توان هماوردی با او را ندارم واگر دخترم را بدهم دلم راضی نمی شود . اما در نهایت مجبور شد که بپذیرد .پس دخترش سودابه را نزد خود خواند و ماجرا را گفت و نظرش را پرسید . سودابه گفت : اگر چاره ای نداری باید این کار را کرد .او کم کسی نیست و شاه جهان است پس چرا باید ناراحت بود ؟ شاه هاماوران که نظر مثبت سودابه را دید با وصلت موافقت کرد ولی در دل ناراحت بود . پس از یک هفته فرستاده ای نزد شاه فرستاد که اگر شاه دوست دارد مهمان ما شود . او می خواست با این نیرنگ هم شهر و هم دخترش را تجات دهد اما سودابه پی به مقصود او برد و به کاووس گفت :این دعوت را مپذیر که نیرنگ است . اما کاووس کسی از آنها را مرد نمی دانست پس با دلیرانش به سوی مهمانی شاه هاماوران رفت . شهری بود به نام شاهه که آنجا را برای پذیرایی کاووس آذین بسته بودند . یک هفته از او پذیرایی کردند ولی ناگاه از بربرستان لشکری آمد و شبانگاه کاووس و پهلوانانش را گرفتند و دنبال سودابه رفتند که او را بازگردانند اما سودابه نپذیرفت و گفت : من از کاووس جدا نمی شوم و اگر می خواهید مرا هم به زندان بیندازید . شاه هاماوران خشمگین شد و او را هم به زندان نزد شوهرش بردند . سپاهیان کاووس بازگشتند و پراکنده شدند و چون کسی بر تخت شاهی نبود هرکسی ادعای پادشاهی می کرد . افراسیاب هم لشکری ساخت و با تازیان به مبارزه پرداخت و ترکان پیروز شدند و روزگار بر ایرانیان تیره شد و آنها نزد رستم رفتند و مدد خواستند .

دریغست ایران که ویران شود                    کنام پلنگان و شیران شود

رستم سپاهی آماده کرد و فرستاده ای نزد شاه هاماوران فرستاد و اتمام حجت کرد . شاه هاماوران به فرستاده رستم گفت اگر رستم به اینجا بیاید با او می جنگیم و او را هم به زندان می اندازیم .

رستم با سپاهش به هاماوران رفت و جنگ سختی درگرفت . رستم به قلب سپاه هاماوران حمله برد و سپاهیان را در هم ریخت و همه را پراکند . شاه هاماوران به مصر و بربر پیام داد که اگر به کمک ما بیایید رستم را از بین می بریم وگرنه او به شما هم رحم نمی کند .مصر و بربر هم مهیای جنگ شدند . وقتی رستم چنین دید کسی را پنهانی نزد کاووس فرستاد که اگر من به جنگ ادامه دهم ممکن است از روی کینه تو را نابود کنند . کاووس پاسخ داد: تو کار خودت را بکن و به جنگشان برو .

رستم به سوارانش گفت :

چو ما را بود یار یزدان پاک                     سر دشمنان اندر آریم خاک

رستم در راست سپاه گرازه و در چپ سپاه زواره برادرش را قرار داد و در قلب سپاه نیز خودش قرار گرفت و جنگ شروع شد . هر طرف که رخش می تاخت گویی همانجا آتش افشانده اند . رستم به سوی شاه شام تاخت و او را از زین برداشت و برزمین زد و دو دستش را بست . زواره نیز به سان شیر به سمت شاه مصرو شام رفت و او را به دو نیم کرد . شاه هاماوران به هر سو می نگریست کشته ها را می دید . پس پیکی نزد رستم فرستاد و امان خواست .بدینسان کاووس و پهلوانانش آزاد شدند . کاووس شاه هاماوران را بخشید و به قیصر پیام داد که اگر از روم کسی به بروبوم ما بتازد همان بلایی که برسر مصر و بربر و هاماوران آمد بر سر آنها هم می آید . آنها پاسخ دادند : که ما چاکر شاه هستیم ولی افراسیاب ادعای تخت تو را کرده است و به آن تکیه زده . ما با او جنگیدیم و او بسیاری از ما را کشت . حالا که تو آزاد شدی اگر بخواهی به کمکت می آییم . وقتی کاووس نامه آنها را خواند به افراسیاب نامه نوشت که دست از سر ایران بردار و توران برای تو کافی است . عقلت را به کار انداز که اگر قلدری کنی رستم را می فرستم تا دمار از روزگارت درآورد .

افراسیاب از نامه کاووس خشمگین شد و پاسخ داد : بر و بوم ایران از آن من است و کسی تاب جنگ مرا ندارد . کاووس لشکری بیاراست و قصد جنگ با افراسیاب را کرد و از آنسو افراسیاب هم لشکری از تورانیان آراست .

جنگ آغاز شد و تهمتن غران به قلب سپاه حمله برد و بسیاری را هلاک کرد . افراسیاب به دلیران سپاهش گفت : هرکس او را شکست دهد دخترم را به او می دهم و ایران را به او می سپارم . اما ایرانیان با گرزهای سنگین تورانیان راکشتند و دوسوم سپاه توران نابود شد و افراسیاب فرار کرد .

کاووس شاه به پارس آمد و بر تخت نشست و به هر سویی پهلوانی را با سپاهیانی فرستاد ازجمله مرو و نیشابور و بلخ و هرات . سپس جهان پهلوانی را به رستم سپرد .

چون مدتی گذشت دستور داد تا در البرز کوه سنگ خارا بکنند و دو خانه برای چهارپایان بسازند و دو خانه دیگر از آبگینه نیز برای خود ساخت و دو خانه نیز برای ذخیره سلاحهای جنگی فراهم نمود .

 

 

گمراهی کاووس توسط ابلیس و به آسمان رفتن کاووس

 

روزی ابلیس با دیوان مشورت کرد و گفت : باید کسی پیدا شود و کاووس را به بیراهه بکشاند.دیوان از ترس چیزی نگفتند پس دیو دژخیمی بپاخواست و اظهار آمادگی کرد و خود را به شکل غلامی درآورد و وقتی شاه مشغول شکار بود به دستبوس او رفت و دسته گلی به او داد و شروع به تعریف از او کرد و گفت: فر و شکوه تو را هیچ کس ندارد . تو چون جمشید شده ای و فقط یک چیز کم داری و آن دانستن راز شب و روز و ماه و خورشید است پس باید آسمان را به تسخیر خود درآوری .

این سخنان مورد پسند شاه قرار گرفت و توجه نداشت که همه چیز در جهان مسخر خداست. شاه از دانشمندان خود پرسید : از زمین تا آسمان چقدر راه است ؟ ستاره شناسی گفت :شبانه باید به آشیانه عقاب بروند و بچه عقابهایی بیاورند و آنها را پرورش دهند .شاه پذیرفت .

عقابها را آوردند و چون نیرومند شدند تختی ساختند و به چهار عقاب بستند و کاووس در آن نشست و به آسمان رفت اما وقتی نیروی عقابها تحلیل یافت از آسمان سرنگون شدند و در بیشه های آمل به زمین افتاد . با زاری به درگاه خدا استغاثه کرد و پوزش خواست . پس رستم و گیو و طوس باخبر شدند .

گودرز به رستم گفت : من تاج و تخت و شاه زیاد دیده ام ولی خودکامه تر و دیوانه تر از کاووس ندیده ام گویی مغز در سر ندارد .

رستم و پهلوانان شاه را یافتند و نکوهشش کردند و گودرز گفت: تو به راحتی جای خود را به دشمن می دهی تا کنون سه بار به بلا افتاده ای و هنوز دست بردار نیستی . یکبار در جنگ مازندران و یکبار در جنگ هاماوران و حالا هم قصد آسمان کردی . عاقل باش .

کاووس شرمزده شد و وقتی به پارس رسید تا چهل روز نزد یزدان به خاک افتاده بود و از شرم از کاخ بیرون نرفت تا خداوند او را ببخشد . بعد از آن دوباره برتخت نشست و به عدل و داد رفتار می کرد و طوس و رستم همیشه یاور او بودند .

 

جنگ هفت گردان

 

روزی رستم جشنی ترتیب داد و بزرگان و پهلوانان را دعوت کرد . پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و بهرام و گیو و گرگین و زنگه شاوران و گستهم و خراد همگی حاضر بودند و چون مدتی گذشت در حالت مستی روزی گیو گفت : اگر قصد شکار داری به شکارگاه افراسیاب رویم و گورخر شکار کنیم . رستم پذیرفت و چون سحرگاه شد به شکار رفتند و بسیار شکار کردند و یک هفته به رامش پرداختند . روز هشتم رستم گفت : افراسیاب حتما از وجود ما مطلع شده است و ممکن است به جنگ ما بیاید پس باید دیده بانی بگذاریم که اگر آمد ما را با خبر کند . گرازه دیده بانی را به عهده گرفت .

از آنسو افراسیاب با بزرگان گفت : اگر این یلان را به چنگ آوریم دیگر کار کاووس ساخته است و گویی ایران را به دست آورده ایم . باید به ناگاه به آنها حمله کنیم . پس با سی هزار شمشیرزن به راه افتادند . گرازه دید که دشتی پر از سپاه تورانیان پیش می آیند پس به رستم خبر داد . رستم خندید که نترس پیروزی با ماست بیشتر از صدهزارتا که نیستند . اگر افراسیاب به این سوی آب بیایند روزگار او را تباه می کنم . پس باده در دست به طوس اشاره کرد اما او گفت :الان زمان می نوشیدن نیست و باید جنگید. رستم به سلامتی برادرش زواره می نوشید . گیو به رستم گفت : من می روم تا نگذارم افراسیاب به این سوی آب آید اما دید سپاهیان از آب گذشته اند . پیکی نزد رستم فرستاد و او را باخبر کرد. رستم ببر بیان پوشید و به راه افتاد و پهلوانان هم در پشتش روان بودند .

در کارزار فراوان از تورانیان کشته شدند . در سویی که گرگین و میلاد می جنگیدند از تورانیان پهلوانی بود به نام گرزم که گرگین وقتی او را دید و به او تیراندازی کرد او سپر گرفت و به سوی او تاخت و نیزه ای به اسب او زد که گرگین از اسب به زمین افتاد . گیو که چنین دید آمد و کمربند گزرم را گرفت و او را از جا بلند کرد و دو نیمش نمود سپس گیو نعره زد و به افراسیاب گفت : ای ترک بدبخت گمنام آیا از نیروی پهلوانان ایران آگاهی نداری؟

از سوی دیگر رستم گفت: آیا نمی دانی که جایی که من باشم نه لشکری می ماند و نه تاج و تختی ؟ ما تورانیان را مرد نمی دانیم که همه یکسره زنند و تو ای ترک بدنژاد برای جنگ با مردان ساخته نشده ای برو مانند زنان پنبه و دوک دست بگیر . افراسیاب وقتی این سخنان را شنید ترسید و به جنگ کردن شتابی نداشت پس به پیران گفت : ما که در جنگ همیشه چون شیر بودیم چرا حالا روباه شده ایم ؟ برو اگر پیروز شدی ایران از آن توست . پیران با سپاهش چون آتش نزد رستم رفت و رستم خشمناک تعداد زیادی از آنان را تلف کرد و پیران شکست خورده بازگشت .

افراسیاب به بزرگان گفت : اگر این جنگ ادامه یابد چیزی از ما نمی ماند ما به نامداری احتیاج داریم که رستم را به خاک درآورد . دلیری به نام پیلستم که پسر ویسه و برادر پیران بود جلو آمد و اجازه نبرد خواست و بعد با خشم به قلب سپاه تاخت تا به گرگین رسید و تیغی بر سر اسبش زد وقتی گستهم چنین دید آمد و با او درآویخت و هرچه به کمربند او نیزه زد گزندی به او نیامد اما پیلستم تیغی بر سر خود او زد که خود از سرش افتاد می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:6 منتشر شده است

نظرات()

هفت خان اسفندیار

بازدید: 654

خان اول کشتن دو گرگ

 

سفنديار راه توران در پيش گرفت و با سپاهش تاخت تا به دو راهي رسيد. سراپرده و خيمه زد و فرمود تاخواني گستردند و مي رود و رامشگر خواست و با بزرگان به بزم نشست. سپس دستور داد تا گرگسار را كه همچنان در بند بود به مجلس بياورند و چهار جام مي دمادم به او نوشانيد. آن گاه گفت:

«اگر به آنچه مي پرسم پاسخ درست بدهي پس از پيروزي ترا به تاج و تخت توران مي رسانم. اما اگر دروغ بگويي با خنجر به دو نيمت مي كنم تا عبرت ديگران شود.» گرگسار گفت:«اي نامور از من جز راست نخواهي شنيد.» اسفنديار پرسيد رويين دژ كجاست و بهترين راه براي رسيدن به آن كدام است؟ گرگسار پاسخ داد:

«از سه راه مي توان به آن دژ رسيد. نخست راهي كه از ميان شهر و آب و آبادي مي گذرد به سه ماه، ديگري از بيابان خشك و بي آب و گياه مي رود به دو ماه و راه سوم به يك هفته دژ مي رسد اما پر است از شير و گرگ و اژدها كه كسي از آنها رهايي ندارد. افزون بر اينها فريب زن جادوست كه يكي را از دريا به ماه مي برد و يكي را درچاه مي افكند و از اينها گذشته، دشواري سيمرغ و سرماي سخت و گرماي سوزان در پيش است. رسيدن به خود دژ نيز كار بسياري دشواري است كه ديوارهاي بلندش بر ابرها مي سايند و بر گرداگردش آب و رودي روان است كه جز با كشتي نمي توان از آن گذشت. در دژ از سپاه گرفته تا كشتزار و درخت آن قدر فراوان است كه اگر ارجاسپ صد سال در حصار بماند به هيچ چيز از بيرون نيازمند نخواهد بود. اسفنديار زماني انديشيد و آن گاه سومين راه را برگزيد. گرگسار گفت:

«شهريارا مگر از جان خود گذشته اي از اين هفت خان به زور هم نمي توان گذشت.» اسفنديار گفت:«باش تا زور و دل مرا ببيني، تنها بگو در نخستين خان چه پيش خواهد آمد؟» گرگسار پاسخ داد:«اي بي باك در نخستين خان دو گرگ سترگ هست هر يك به بزرگي فيل، يكي نر و يكي ماده كه شاخي چون شاخ آهو بر سر و دندانهايي چون شير دارند.» اسفنديار اسير را به زندان فرستاد و خود شب را به بزم نشست. چون خورشيد برآمد اسفنديار با سپاهش رو به سوي راه هفت خان نهاد. در جايگاه نخست لشكرش را به پشوتن سپرد و خود خفتان پوشيد و سوار اسب شبرنگ تنهايي پيش رفت. اسفنديار همچنان رفت تا به جايگاه گرگان رسيد و آن دو گرگ چون دو فيل جنگجو بر او حمله بردند. مرد دلير كمان را به زه كرد و بر آنها تير پولادين باريد. هر دو جانور سست افتادند. اسفنديار فرود آمد و سرشان را بريد. آن گاه سر و تن را از خون گرگان شست. رو به خورشيد كرد و يزدان را نيايش كرد و براي اين پيروزي سپاس ايزد را به جاي آورد. در همان زمان پشوتن و سپاهيان به او رسيدند. و گرگان را كشته و وي را در حال نماز و نيايش ديدند، از دلاوريش در شگفت ماندند. اسفنديار فرمود تا خواني گستردند و خورش و مي آوردند. سپس اسير بسته را فرا خواند و سه جام پياپي به دستش داد و از خان دوم پرسيد. گرگسار گفت:

«اي شير دل فردا دو شير به جنگت مي آيند كه عقاب را ياراي پرواز بر آنها و نهنگ را تاب جنگيدن با آنان نيست.» اسفنديار خنديد و سپاه را در تاريكي شب به سوي خان دوم به پيش برد.

خان دوم كشتن شيران

چون آفتاب برآمد سپاه به جايگاه شيران رسيد. اسفنديار باز لشگر را به پشوتن سپرد و خود به تنهائي پيش رفت. نخست شير نر به پهلوان حمله برد. اسفنديار با يك ضربه شمشير او را دو نيم كرد، آن گاه شير ماده بر آشفت و بر او تاخت و مرد دلاور تيغي بر سرش فرود آورد كه با همان ضربه سر شير بر خاك غلتيد.

اسفنديار سر و تن را شست و سپاس خداوند به جاي آورد. آن گاه لشكر به آنجا رسيد. همه بر اسفنديار آفرين خواندند و بساط خورش و مي گستردند. اسفنديار گرگسار بدانديش را فرا خواند و سه جام از مي لعل فام او را نوشانيد و از خان سوم پرسيد. گرگسار پاسخ داد:

«بد و بد كنش از تو دور باد، تو از دو بلا گذشتي، اما پندم را بپذير و از همين جا باز گرد كه در خان سوم اژدهايي در انتظار تست كه تنش چون كوه خاراست و از كامش آتش مي بارد، بر خويشتن رحم كن و به نبرد او نرو.» اسفنديار گفت:«اي بد نشان ترا بسته به آنجا خواهم برد تا بچشم ببيني كه اژدها از شمشيرم رهايي ندارد.» اسفنديار فرمود تا درود گران گردونه اي ساختند، بر گردش تيغهايي نشاندند و صندوقي بر آن استوار كردند و آن را آزمودند و شبانگاه به سوي جايگاه سوم پيش راندند.

خان سوم كشتن  اژدها

چون بامداد برآمد اسفنديار خفتان پوشيد، لشكر را به پشوتن سپرد و خود در صندوق گردونه نشست و با اسبهاي نيرومندش به سوي اژدها راند. اژدهاي دمان كه بانگ گردونه و اسبان را شنيد، چون كوهي سياه از جاي جنبيد، از كامش آتش باريد و دهانش را چون غاري سياه گشود و بر پهلوان غريد. اسفنديار به يزدان پناه برد كه ناگهان اژدها، اسبها و گردونه و صندوق را با يك نفس در كشيد و فرو برد كه تيغهاي گردونه در كام و گلو گاهش ماند و دريايي از خون و زهر سبز رنگ از دهانش روان شد.

اژدها كه توان فرو بردن يا بيرون راندن تيغها را نداشت سست گشت. اسفنديار از صندوق بيرون آمد و با شمشيرش مغز اژدها را شكافت. دودي از زهر او برخاست كه پهلوان را مدهوش كرد و پشوتن و لشكريان گمان بردند كه بر او گزندي رسيده زاري كنان به سويش شتافتند و بر تاركش گلاب ريختند. اسفنديار چشمان را گشود و گفت:

«از دود زهر بيهوش شدم، گزندي بر من نرسيد» و چون مستان خود را به آب رساند و سر و تن شست، جامه نو پوشيد و به درگاه ايزد نيايش كرد. اما گرگسار بدانديش از اينكه پهلوان را زنده ديد دلش سياه و اندوهگين شد. اسفنديار فرمود بر لب آب سراپرده زدند، خوان گستردند و مي در آن نهادند و باز اسير را پيش خواند. سه جام مي لعل فام به او داد و از خان روز ديگر پرسيد. گرگسار گفت در منزل فردا زن جادويي به ديدارت مي آيد كه او را غول مي نامند. لشكر بسيار ديده و گزندي بر او نرسيده. اگر بخواهد بيابان را به دريايي بيكران بدل مي كند. به جواني خود رحم كن و از همينجا باز گرد. اسفنديار خنديد و گفت:«فردا به ياري خداي يگانه پشت و دل جادوان را مي شكنم.»

خان چهارم كشتن  زن جادوگر

اسفنديار در شب تيره با لشكر تاخت و چون خورشيد برآمد به خان چهارم رسيد. سپاه را به پشوتن سپرد و خود جامي شراب و طنبوري برداشت و به بيشه خرم و پر گلي كه در آن نزديكي بود آمد. در كنار چشمه ساري كه آبي چون گلاب داشت نشست، قدري از جام مي نوشيد و چون شاد گشت طنبور را در بر گرفت و با نواي آن آوازي در وصف رنجها و ناكاميهاي خويش خواند.

زن جادو آواز اسفنديار را شنيد و دانست كه شكاري به دامش آمده است. پس روي زشت و چروكيده خود را به جادو زيبا كرد: به بالاي سرو و چو خورشيد روي فرو هشته از مشك تا پاي موي و آراسته و پر رنگ بوي نزد اسفنديار آمد و نشست. پهلوان از ديدن آن پريچهره شادمان شد و جامي مي به دستش داد. ولي چون دريافت كه جادوگر بد گوهر و بد تن است زنجيري كه بر بازو داشت و زرتشت آن را از بهشت آورده بود بر گردنش افكند و نيرو را از او گرفت.

جادوگر خود را به صورت شير در آورد و اسفنديار شمشير كشيد و گفت:«اگر كوه بلند هم شوي گزندت به من نخواهد رسيد.» در يك آن جادوگر به صورت گنده پيري زشت درآمد سياه روي و سفيد موي كه اسفنديار به يك ضربه خنجر سرش را بر خاك انداخت. ناگهان آسمان تيره شد و باد و گرد و خاك برخاست و روي خورشيد را پوشيد. اسفنديار چهره بر زمين نهاد و يزدان را سپاس گفت: همان گاه پشوتن و سپاه به او رسيدند، پهلوان را ستودند، در همان بيشه خيمه زدند و خوان گستردند.

اسفنديار اسير در بند را پيش خواند سه جام مي لعل فام به او نوشاند و سر جادوگر را كه به درخت آويخته بود نشانش داد و گفت: اين سر همان جادوگري است كه مي گفتي بيابان را دريا مي كند. حال بگو ببينم در منزل بعدي چه شگفتي در پيش است؟» گرگسار پاسخ داد:«راه دشواري در پيش داري، به كوهي بلند مي رسي كه سر بر آسمان مي سايد، بالاي آن جايگاه سيمرغ و جوجه هاي اوست. او چون كوهي است پرنده كه نهنگ را از دريا و فيل را از زمين به چنگ بر مي دارد. پند مرا بشنو و از همينجا باز گرد كه تو ياراي رسيدن به آن كوه نخواهي داشت. اسفنديار خنديد و گفت:

«من سر سيمرغ را از همان بالا به زير خواهم كشيد.»

خان پنجم كشتن  سيمرغ

چون شب فرا رسيد، اسفنديار با لشكرش به راه افتادند و تا بر آمدن خورشيد راه مي پيمودند. آن گاه اسفنديار لشكر را به برادر سپرد و خود همان گردونه و صندوق و اسبان را برداشت و به كوه سر بر آسمان كشيده نزديك شد. گردونه را در سايه اي نگه داشت و نام ايزد يكتا به زبان آورد. سيمرغ گردونه و اسبان را از سر كوه ديد و فرود آمد تا آن را به چنگ گيرد، ولي تيغها در بال و پرش فرو رفت و پرنده چندي به چنگ و منقار تلاش كرد و سست بر زمين افتاد و خونش گردونه و صندوق را شست.

جوجه ها هم كه مادر را بر خاك و خون ديدند از آن جايگاه پريدند و رفتند. اسفنديار از صندوق بيرون آمد، با شمشير سيمرغ را پاره پاره كرد و به نيايش ايستاد. همان گاه لشكريان از راه فرا رسيدند و دشت را آكنده از پر و خون ديدند. بر پهلوان آفرين خواندند، سپس سراپرده زدند، خوان گستردند و مي خواستند. گرگسار چون شنيد كه اسفنديار باز هم به پيروزي رسيده تنش لرزان و رخسارش زرد شد. اسفنديار او را پيش خواند سه جام مي پياپي بر او نوشانيد و پرسيد اين بار چه شوري در پيش است؟

گرگسار پاسخ داد:«دشواري راه فردا را با تير و كمان و شمشير چاره نتواني كرد، تو و لشكريانت در يك نيزه برف خواهيد ماند و بادهاي سختي خواهند وزيد كه زمين را مي درند و درختان را مي برند. اگر از آنجا هم رهايي يابي، به بياباني مي رسي به طول سي فرسنگ كه بر ريگزار داغش مرغ و مور و ملخ گذر نتواند. يك قطره آب در همه آن بيابان نخواهي يافت. اگر برايت توش و تواني ماند و از آن زمين جوشان هم گذشتي چهل فرسنگ ديگر بايد بروي تا به رويين دژ برسي. به دژ هم كه رسيدي بر آن داخل نتواني شد كه ديوارهايش به آسمان مي رسند و اگر صد هزار سوار خنجر گذار صد سال بر آن تير ببارند آسيبي به دژ نخواهد رسيد.

دشمن هميشه چون حلقه بر در مي ماند و بدرون راه ندارد.» ايرانيان از گفته هاي گرگسار بيمناك شدند و از اسفنديار خواستند از همانجا باز گردد و آنها را به كام مرگ نكشاند. اسفنديار به خشم آمد و آنها را سرزنش كرد كه: «مگر شما براي نامجويي به اينجا آمديد كه عهد و پيمان و سوگند فراموشتان شد و با يك حرف اين ديو ناسازگار سست شديد؟ شما همه باز گرديد كه ياري يزدان، برادر و پسر مرا بس است.» ايرانيان به پوزش گفتند:

«ما غم رنج را داريم و گرنه از جنگ نمي هراسيم و تا آخرين نفر بر سر پيمان خود هستيم.» اسفنديار بر آنها آفرين كرد و گفت:«رنجتان بي گنج نخواهد بود.» و چون هوا خنك شد و نسيمي از كوه وزيد سپاه به راه افتاد.

خان ششم گذشتن اسفنديار از برف

چون خورشيد كوه نهان شد سپاه به منزلگاه رسيد و در آن هواي دلفروز چون بهاران سراپرده خيمه زدند و بزمي آراستند كه ناگهان تند بادي برخاست و ابرهاي سياه آسمان را تيره كرد. آن گاه سه شبانه روز برف باريد و باد وزيد و برف و بوران خيمه و سراپرده را پوشانيد. اسفنديار ناگزير به لشكريانش گفت:

«اكنون زور و دلاوري سودي ندارد، پس به يزدان كه جز او راهنمايي نداريم پناهنده شويد و ياري بخواهيد تا مگر اين بلا را از ما بگرداند.» پشوتن و سپاهيان دست به دعا و نيايش برداشتند:

بادي خوش برخاست و ابرها را پراكند و روي آسمان باز شد. سه روز ديگر در آن هواي دلپذير آسودند و روز چهارم اسفنديار بزرگان سپاه را فراخواند و گفت:«به ياري و نيروي يزدان ما بر دژ پيروز خواهيم شد. شما بار و بنه اضافه را همين جا بگذاريد و جز سلاح و آب و خورش با خود برنداريد و بدانيد چون به دژ رسيديد همه توانگر خواهيد شد.» لشكريان بنه را بر جاي گذاشتند و به راه ادامه دادند. چون پاسي از شب گذشت صداي مرغان دريايي برخاست. اسفنديار دانست كه گرگسار كينه بر دل دارد و دروغ مي گويد. از او پرسيد:

«تو كه گفتي به بيابان خشك و بي آب مي رسيم پس آواز مرغان دريايي از كجاست؟» گرگسار پاسخ داد:«آب اينجا چون زهر شورست و تنها به درد مرغان و جانوران مي آيد.»


خان هفتم گذشتن اسفنديار از رود و كشتن گرگسار

پاسي از شب گذشته بود كه ناگهان خروش از پيشروان برخاست. اسفنديار بي درنگ به آنجا شتافت و درياي ژرفي ديد كه شتر پيشرو و كاروان در آن غوطه مي خورد. پهلوان به تنهايي شتر را از آب كشيد و فرمود تا گرگسار را فرا خواندند. بر او خروشيد كه:

«اي مار پليد، چه ريايي در كار داشتي كه دريا را به بيابان جلوه دادي، چيزي نمانده بود كه به گفته تو همه هلاك شوند.» ناگهان گرگسار چهره راستين خود را نمود و گفت:«مرگ سپاه تو شادي من است، من كه جز بند و بلا از تو چيزي نمي بينم.» اسفنديار خشم خود را فرو خورد، خنديد و گفت:

«اي بي خرد اگر من پيروز شوم ترا به سپهبدي دژ مي گمارم و اگر با من راست باشي تو و خويشانت آزاري از من نخواهيد ديد.» نور اميد بر دل گرگسار تابيد، زمين را بوسيد و از گفته خود پوزش خواست. اسفنديار او را بخشيد، فرمود بند از پايش برداشتند و از او خواست تا گذرگاه آب را نشان بدهد. گرگسار مهار شتري را در دست گرفت و از پاياب رود گذر كرد. اسفنديار فرمان داد تا مشكهاي آب را پر كردند، بر پهلوي اسبها بستند و به اين ترتيب همه سپاه از گذر گاهي كه گرگسار نموده بود گذشتند و به خشكي رسيدند.

اسفنديار ده فرسنگ به دژ مانده فرمود تا خيمه زدند و به خوردن و نوشيدن پرداختند. گرگسار را هم فرا خواند و پرسيد:«راستش را بگو، اگر من بر ارجاسپ چيره شوم و سرش را ببرم، جگر كهرم و اندريمان را به تير بدوزم و زنان و كودكانشان را به اسيري ببرم تو شاد خواهي بود يا دژم.» گرگسار دلتنگ شد و با پرخاش و نفرين گفت:

همه اختر بد بجان تو باد

بريده به خنجر ميان تو باد

به خاك اندر افكنده پر خون تنت

زمين بستر و گور پيراهنت


اين بار اسفنديار برآشفت، شمشير بر سرش زد، دو نيمش كرد و لاشه را به دريا افكند تا خوراك ماهيان شود. اسفنديار از آن جايگاه به رويين دژ آمد از كوهي بالا رفت و دژ را ديد كه حصار آهنين آن با سه فرسنگ بالا تا چهل فرسنگ كشيده و بر پهناي ديوارش چهار سوار به آساني با هم مي گذرند و از هيچ راه به درون آن راهي نيست. اسفنديار در شگفت ماند و از آن همه رنجي كه برده بود دريغش آمد.

ناگهان دو ترك را ديد كه با سگهايشان به شكار آمده بودند. پهلوان از كوه پايين آمد آن تركان را با نيزه از اسب پايين كشيد، به اسيري گرفت و از دژ و راه ورود به آن پرسشها كرد. اسيران گفتند:

«اين دژ يك در سوي ايران و دري سوي توران داد. صد هزار سپاه در آن است كه همه بنده ارجاسپ اند. به هنگام نياز صد هزار سوار ديگر از چين و ماچين به ياري مي رسند. خوراك و آذوقه ده سال در انبارهاي دژ است.» اسفنديار اسيران ساده دل را كشت و به پرده سراي خود آمد.

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:4 منتشر شده است
نظرات()

رویین دژ

بازدید: 1052

اسفنديار سراپرده را لخت كرد و با پشوتن به رايزني نشست و به برادر گفت:«گرفتن دژ سالهاي سال طول مي كشد، بايد چاره اي به نيرنگ جست. تو سپاه را در اينجا نگه دار و من چون بازرگانان به دژ مي روم، تو هشيار باش و ديده بان و طلايه دار بگذار كه هر گاه دود در روز و آتش در شب بر فراز دژ ديدند بدانند كه كار من است. تو درفش مرا به دست گير و با سپاه آراسته به دژ بران.»
آن گاه فرمان داد صد شتر سرخ موي آوردند و آنها را با دينار و ديبا و گوهر و تخت و تاج زرين بار كردند و صد و شصت يل برگزيده را نيز به صندوق نهادند و بار هشتاد شتر ديگر كردند.
بيست تن از نامداران سپاه را با جامه سارباني همراه كرد و به آيين بازرگانان به سوي دژ روان شد. چون بانگ دراي كاروان بر آمد مردم دژ به نظاره آمدند و بزرگان به پيشبازش شتافتند و از كالايش پرسيدند.
بازرگان شترها را گذاشت و جامي پر از گوهر شاهوار و يك اسب و ده تخته ديباي چين و حرير و نگين با خود برداشت و نزد ارجاسپ بار يافت.
زمين بوسيد، بر او نماز برد و گفت:«مردي بازرگان و ترك نژادم كه بين ايران و توران خريد و فروش مي كنم. كالايم گوهر و جامه ديبا و مشك و عبير است. كاروانم بيرون دروازه دژ است. اما اگر راي تو باشد مي خواهم در سايه مهرت درون دژ درامان باشم و به كارم بپردازم.»
شاه به او اطمينان داد كه در دژ در امان خواهد بود و فرمود تا دروازه هاي دژ را گشودند و كاروان را به درون دژ كشيدند. سپس دستور داد تا خانه اي به بازرگان بدهند. و دكاني در جلوي خانه بسازند كه بازار گاهش باشد.
اسفنديار بار را گشود و دكان را با رنگ و بوي آراست و خريداران از هر سو به بازارش شتافتند. بار ديگر بازرگان به بارگاه آمد بر شاه آفرين خواند و هداياي بسيار از دينار و مشك و تخت پيشكش كرد. ارجاسپ او را نواخت و نامش را پرسيد. اسفنديار خود را خراد بازرگان خواند. ارجاسپ از او خواست كه از آن پس بي آنكه از دربان بار بخواهد نزدش بيايد، و چون سخن به ايران و سپاه و گشتاسپ و اسفنديار رسيد خراد گفت:«من پنج ماه است كه در راهم اما شنيده ام كه اسفنديار از پدر رنجيده و به قصد جنگ با ارجاسپ راه هفت خان را در پيش گرفته.»
ارجاسپ خنديد و گفت:«كركس را هم ياراي پريدن از آسمان هفت خان نيست تا چه رسد به اسفنديار.» اسفنديار زمين را بوسه داد، به بازارش بازگشت و همچنان به داد و ستد پرداخت.

 

شناختن خواهران اسفنديار را

 

چون خورشيد به مغرب گراييد و بازار خلوت شد دو خواهر اسفنديار كوزۀ آب بردوش و پريشان حال نزديك آمدند. اسفنديار به ديدن آنها در شگفتي ماند و روي را به آستين پوشاند. خواهران با زاري و خواهش گفتند:«اي ساربان، ما دختران پادشاه ايرانيم كه در دست اين اهريمنان اسيريم، پدرمان با خيال آسوده خفته و ما با سر و پاي برهنه آبكشي مي كنيم و خون گريه مي كنيم. از گشتاسپ و اسفنديار خبري به ما ده و چاره گر ما باش.»
اسفنديار با چهره پوشيده بانگ زد:«نه اسفنديار بماند و نه گشتاسپ. مگر نمي بينيد كه من سرگرم كارم.» هماي آواز بردار را شناخت و از بيم و اميد گريست. اسفنديار كه دانست خواهر او را شناخته است رويش را گشود و با ديدگاني پر اشك گفت:«چند روز لب فرو بنديد و اين راز را بپوشيد كه من براي جنگ و پاك كردن ننگ به اينجا آمده ام.»
اسفنديار باز هم نزد ارجاسپ آمد و گفت:«شاها شاد و جاويد زي، در سفر خود به اين ديار به درياي ژرفي رسيديم و ناگهان گرد و باد و توفاني سخت برخاست. همه دست از جان شستيم و من در همان حال با خداي خود پيمان كردم كه چون نجات يابم بزمي بزرگ برپا سازم و شاه و بزرگان را به مهماني بخوانم. اكنون درخواستم اين است كه شاه مرا با حضور خود و نامداران و سران لشكرش سرافراز فرمايد.»
ارجاسپ شاد شد و همه بزرگان و ناموران را به مهماني خراد خواند خانه بازرگان شايسته بزم شاد و بزرگان نبود. اسفنديار از شاه خواست تا مجلس ميهماني را بر بام دژ بيارايند، آتشي بيفروزند و همگي با مي بنشينند. ارجاسپ خواهش او را پذيرفت و اسفنديار شاد كام جشني به پا كرد. چندين اسب و گوسفند سر بريد و هيزم فراوان به بام دژ كشيد و آتش بزرگي افروخت كه شعله و دودش به آسمان رسيد. ميهمانان به خوردن و ميگساري نشستند و از مستي سر از پا نشناختند.

 

حمله كردن پشوتن به رويين دژ

 

از آن سو ديده بان دود و آتش را از باره دژ ديد و شادمان پشوتن را آگاه ساخت. پشوتن دلاوري و مردانگي برادر را ستود و فرمان بسيج سپاه را داد. بانگ ناي و شيپور برخاست و سپاه ايران به سوي دژ آمد.
همه زير خفتان و خود اندرون
همي از جگرشان بجوشيد خون
چون خبر به دژ رسيد كه سپاه گراني به دژ مي رسد ارجاسپ به كهرم فرمان داد تا با سپاهي گران به مقابله برود. از آن سو طرخان را با ده هزار نامدار از رزمجويان به كارزار فرستاد. سپاه پر ساز و برگ ايران به سپهداري پشوتن كه گرز اسفنديار را به دست داشت با سپاه دشمن درآويخت:
ز زخم سنانهاي الماس گون
تو گويي همي بارد از ابر خون
طرخان به سوي نوش آذر تاخت تا سرش را به خاك اندازد، ولي نوش آذر شمشيرش را كشيد، چون برق بر او تاخت و از كمرگاه دو نيمش كرد. آن گاه به قلب سپاه دشمن تاخت و خود و بزرگ را از پاي درآورد. كهرم بيمناك به دژ گريخت و به پدر خبر داد كه اين سپاه بزرگ از ايران بر ما تاخته و سپهدارش اسفنديارست كه همان گرز جنگ گنبدان را به دست دارد. ارجاسپ اندوهگين شد كه كين كهنه دوباره نو شده پس به همه لشكريانش دستور داد تا از دژ خارج شوند، بر دشمن بتازند و يك تن را زنده نگذارند.

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:3 منتشر شده است
نظرات()

پایان روزگار جمشید

بازدید: 796

پایان روزگار جمشید

از آن سوي ، در ايران زمين سيصدو پنجاه سال از پادشاهي جمشيد مي گذشت . روزي از روزها ، جمشيد ، بزرگان و دانايان و سران هر دسته را نزد خويش  خواند و با آنان سخن بسيار گفت و در آخر از سر خود كامگي و خود رايي و غرور گفت :

هنر در جهان ،از من آمد پديد

                            چو من نامور ،تخت شاهي نديد

جهان را به خوبي ،من آراستم

                           چنان گشت گيتي ، كه من خواستم

خور و خواب و آرامتان از من است

                           همه پوشش و كامتان از من است

بزرگي وديهيم و شاهي مراست

                            كه گويد كه جز من كسي پادشاه ست؟

گرايدون كه دانيد من كردم اين

                            مرا خواند بايد جهان آفرين

بدين گونه ،جمشيد را غرور گرفت و با كردگار در افتاد . سر از يزدان پيچيد و ناسپاس شد . يزدان هم در پادشاهي اش شكست افكند و روزگار بر او تيره گشت . سپاهيان و مردم از او روي گردان شدند و در هر گوشه كشور ، سرداري ، سر به نافرماني برداشت و پس از مدتي همه سران كشوري و لشگري به اميد رهايي از آن آشفتگيها رو به سوي سرزمين تازيان نهادند . چرا كه شنيده بودند ، در آنجا پادشاهي توانا و دلير حكومت مي كند .

سواران ايران همه شاه جوي

                       نهادند يكسر به ضحاك روي

به شاهي بر او آفرين خواندند

                      ورا شاه ايران زمين خواندند

آنها بيهوده پنداشتند كه فرمانروايي ضحاك تازي ، بر ايران ، مايه آسايش آنان خواهد شد . و نمي دانستند كه پناه بردن به كژده اژدها ،جز باختن جان سودي ندارد .

ضحاك بر ايران تاخت ، با سپاهي گران از تازيان و ايرانيان و جمشيد را شكست داد و تاج شاهي را برسر نهاد .

جمشيد گريخت و صد سال از ديدها پنهان بود .در اين سالها ، به تلخي ونامرادي زندگي كرد و پس از اين همه آوارگي ، روزي از بخت بد به دست ضحاك گرفتار شد.

ضحاك ماردوش او را بكشت و زندگاني جمشيد پس از هفتصد سال به به سر آمد.

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:2 منتشر شده است
نظرات()

داستان ضحاک با پدرش

بازدید: 1336

برگزيده از شاهنامه فردوسی

داستان ضحاک با پدرش

درزمان پادشاهی جمشيد، در سرزمين تازيان ، پادشاهی بود خداترس ،دادگر و مردم دار. نامش مرداس بود و هزار اسب ، هزار گاو ، هزار بز و هزار ميش شيرده داشت.

مرداس، پسري داشت ضحاك نام . ضحاك برخلاف پدر ، جواني سبك سر تيز خشم و تاريكدل بود . و شيطان را باچنين كساني دوستي و الفتي است ديرينه.
روزي از روزها ، شيطان، در چهره مردي نيكخواه ، بر ضحاك نمايان شد و از سر دوستي ،با او سخنان شيرين و دلنشين بسيار گفت ؛ چندان كه ضحاك شيفته اش شد .

 شيطان كه با سخنان افسون بار ، ضحاك را رام كرده بود ، گفت: (( اگر پيمان ببندي كه سر از گفته هاي من برنتابي ، چنان كنم كه شاد كام تر از تو در جهان،كس نباشد.))ضحاك سوگند خورد آن كند كه او گويد.

 شيطان كه ديد افسونگري اش در دل ضحاك كارگر افتاده است ،  گفت : ((در اين روزگار ، هيچ كس جز تو ،  شايسته سروري و مهتري نيست . پدرت پير و خرف شده وآفتاب عمرش لب بام رسیده است ; اکنون که پسری چون تو هوشمند و عزیز دارد ، نیک باشد که او را از میان برداری و خود بر جایش به تخت بنشینی.))

ضحاک، ترسان گفت : (( پدر کشتن ، کاری شایسته نباشد ، از این در گذر و مرا پندی دیگر بیاموز .))

شیطان گفت : (( دیدی که آهو دل و پیمان شکنی ! مگر سوگند نخوری که سر از سخنان من نپیچی ؟! مردان استوار کار ،هرگز پیمان نمی شکنند . )) شیطان چندان از این سخنان افسون بار در گوش او خواند تا او را دوباره رام کرد . ضحاک گفت: (( اکنون چه کنم ؟ )) شیطان گفت : (( من آنچه باید ، انجام دهم و کارها چنان سازم که یکی دو روز دیگر تو به جای پدرت برتخت شاهی نشینی .))

در سرای مرداس ، باغی بود بزرگ و زیبا . پادشاه هر شب به هنگام سحر بر می خاست و تنها به باغ می رفت  ; در چشمه آن سر و تن می شست ، جامه پاکیزه می پوشید و به نیایش می پرداخت .

شیطان به باغ شاه رفت و بر سر راه مرداس چاهی کند وسر آن را به خاشاک پوشاند . سحر گاه وقتی شاه به قصد نیایش روانه باغ شد ، به ناگاه در چاه افتاد ودر گذشت .

به هر نیک و بد ، شاه آزاد مرد

به فرزند برنازده ، بادسرد

همی پروریدش به نازو به رنج

بدو بود شادو بدو داد گنج

به خون پدر گشت همداستان

زدانا شنیدم من این داستان

که فرزند بد ، گر شود نره شیر

به خون پدر هم نباشد دلیر

پسر کو رهاکرد رسم پدر

تو بیگانه خوانش ، نخوانش پسر

فرو مایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جای پدر

بدين گونه ، ضحاك ، جاي پدر بر تخت شاهي نشست و افسر تازيان بر سر نهاد . شيطان ، خندان بر او نمايان شد و گفت:  (( ديدي چگونه  آسان تو را بر تخت شاهي نشاندم !اگر همچنان سر از پيمان من نپيچي ، چنان كنم كه سراسر جهان ، زير فرمان تو در آيد ودد ودام و مرغ وماهي به فرمانت با شند .))

شيطان پس از مدتي ، خود را در چهره جواني زيبا روي و سخنور در آورد و به در گاه ضحاك آمد . بر او آفرين كرد و تهنيت گفت . زمين را بوسيد و آنگاه گفت : (( من آشپزي هنر ور و دانايم ، اگر شاه مرا به خدمت  پذيرد ، هر روز خوراكيهاي تازه آماده سازم كه شاه را خوش آيد .))

شاه را خوش آمد و كليد خورشخانه را به او سپرد . در آن روز گار خوراك مردمان از دارا و ندار ، از رستنيها و گياهان بود . اهرمن براي اينكه ذوق ضحاك را بر انگيزد ، به كشتن جانوران پرداخت .

زهر گوشت ، از مرغ و از چارپاي

خورشگر بياورد ، يك يك به جاي

به خونش بپرورد بر، سان شير

بدان تا كند پادشاه را دلير

سخن هر چه گويدش فرمان كند

به فرمان او دل ، گرو گان كند

در نخستين روز، از زرده تخم مرغ خوراكي نيكو آماده ساخت . به طبع شاه ، خوشگوار آمد و بر او آفرين گفت . روز ديگر از گوشت كبك وقرقاول خورشي ساخت و سومين روز سفره شاه را به گوشت مرغ و بره آراست . اين خورشهاي گوناگون به طبع شاه تازيان خوش آمد . ضحاك رو به شيطان گفت :(( مي خواهم به پاداش اين هنر مندي واستادي بزرگترين آرزوي تو را بر آورده سازم .))

ابليس گفت : (( از شاه آرزوي بزرگي دارم . واكنون كه شاه فرموده است ، از دل بر  زبان مي آورم  . مي خواهم كه شاه اجازه دهد دو كتفش را ببوسم و چشم و رويم را بر  آن بمالم .))

چو ضحاك بشنيد ، گفتار او

نهاني ندانست بازار او

بدو گفت : (( دادم من اين كام تو !

بلندي بگيرد مگر نام تو ))

ابليس دو كتف ضحاك را بوسيد و همان دم از نظر ها نا پديد شد . هنوز لحظهاي چند نگذشته بود كه از جاي بوسه ابليس بر دو كتف شاه تازيان ، دو مار سياه روييد . ضحاك به ديدن آنها هراسان شد و هر دو را با شمشير بريد . اما همچون درختي جوان كه اگر شاخه هايش را ببرند ، شاخه هاي تازه به جاي آنها سبز مي شود ، دو مار سياه ديگر به جاي آنها سر بر زد .

ضحاك ، خمخ پزشكان را نزد خود خواند تا مگر آن درد را فروبنشانند .پزشكان ، تدبير ها انديشيدند و نيرنگها ساختند ولي درد ، درمان نشد .

ابليس ، اين بار در لباس حكيمان به درگاه شاه آمد و گفت: (( بريدن اين مارها بي حاصل است . بايد به آنان از مغز سر جوانان ، خورش دهي تا اين خورش اندك اندك در وجود آنها كارگر افتد و بميرند .))

شيطان مي خواست كشور از وجود جوانان خالي شود . چرا كه جوانها بيشتر شورو شوق و توانايي ستيز با بدي و بد كاري دارند . افزون بر اين ، ابليس در آرزو بود كه :

مگر تا يكي ، چاره سازد نهان

كه پردخته گردد ز مردم جهان

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 10:59 منتشر شده است
نظرات()

ليست صفحات

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

تبلیغات

متن

پشتيباني آنلاين

پشتيباني آنلاين

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب کل مطالب : 18
کل نظرات کل نظرات : 0
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز بازدید امروز : 5
بازدید دیروز بازدید دیروز : 2
ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 1
ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
آي پي امروز آي پي امروز : 2
آي پي ديروز آي پي ديروز : 1
بازدید هفته بازدید هفته : 5
بازدید ماه بازدید ماه : 24
بازدید سال بازدید سال : 93
بازدید کلی بازدید کلی : 36304

اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی آی پی : 18.219.189.247
مرورگر مرورگر :
سیستم عامل سیستم عامل :
تاریخ امروز امروز :

درباره ما

شاهنامه فردوسی
به وبلاگ من خوش آمدید سلام دوستان محترم برای تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا من را در سایت خود لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در تبادل لینک هوشمند که در وبلاگم قرار دادم نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. ابتدا لینک ما را با مشخصات زیر در وب سایت خود ثبت کنید: عنوان: شاهنامه فردوسی آدرس:http://shahname1.lxb.ir

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را در سایت خود لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

 

ابتدا لینک ما را با مشخصات زیر در وب سایت خود ثبت کنید:

عنوان: شاهنامه فردوسی

 آدرس:http://shahname1.lxb.ir

برای راحتی بیشتر از لینک آماده زیر استفاده کنید و آن را در قالب وبلاگ یا سایتتان قرار دهید:


<a href="http://shahname1.lxb.ir" title="شاهنامه فردوسی" target="_blank">شاهنامه فردوسی</a>

 






خبرنامه

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



فروشگاه اینترنتی خرید فانی بافت فروشگاه ساعت مچی هاست ویندوز Plesk هاست لینوکس